گوهر معرفت - عرفان و اخلاق کاربردی

پایگاه نشرِ علوم و معارف، تحت إشراف حجة الاسلام حاج شیخ محمّد شاهرخ همدانی از شاگردان علامه آیت الله حاج سیّد محمّدحسین حسینی طهرانی ره

پایگاه نشرِ علوم و معارف، تحت إشراف حجة الاسلام حاج شیخ محمّد شاهرخ همدانی از شاگردان علامه آیت الله حاج سیّد محمّدحسین حسینی طهرانی ره


حکایات (وصال محبوب)

یکی از دانشمندان، آرزوی زیارت حضرت بقیة الله ارواحنافداه را داشت و از عدم موفقیّت خود، رنج می برد. مدت ها ریاضت کشید و آنچنان که در میان طلاب حوزه ی نجف مشهور است، شب های چهارشنبه به «مسجد سهله» می رفت و به عبادت می پرداخت، تا شاید توفیق دیدار آن محبوب عاشقان نصیبش گردد.

یکی از دانشمندان، آرزوی زیارت حضرت بقیة الله ارواحنافداه را داشت و از عدم موفقیّت خود، رنج می برد. مدت ها ریاضت کشید و آنچنان که در میان طلاب حوزه ی نجف مشهور است، شب های چهارشنبه به «مسجد سهله» می رفت و به عبادت می پرداخت، تا شاید توفیق دیدار آن محبوب عاشقان نصیبش گردد.

مدت ها کوشید ولی به نتیجه نرسید. سپس به علوم غریبه و اسرار حروف و اعداد وتوسل شد، چله ها نشست و ریاضت ها کشید، اما باز هم نتیجه ای نگرفت. ولی شب بیداری های فراوان و مناجات های سحرگاهان، صفای باطنی در او ایجاد کرده بود، گاهی نوری بر دلش می تابید و حقایقی را می دید و دقایقی را می شنید.

روزی در یکی از این حالات معنوی به او گفته شد: دیدن امام زمان علیه السّلام برای تو ممکن نیست مگر آنکه به فلان شهر سفر کنی». به عشق دیدار، رنج این مسافرت توانفرسا را بر خود هموار کرد، و پس از چند روز به آن شهر رسید. در آنجا نیز چله گرفت و به ریاضت مشغول شد. روز سی و هفتم و یا سی و هشتم به او گفتند: الان حضرت بقیة الله ارواحنافداه در بازار آهنگران، در مغازه پیرمرد قفل ساز نشسته اند، هم اکنون به خدمت حضرت شرفیاب شو!. با اشتیاق از جا برخواست. به دکان پیرمرد رفت. وقتی رسید حضرت ولی عصر عجّل الله تعالی و فرجه الشریف آنجا نشسته اند و با پیرمرد گرم گرفته اند و سخنان محبّت آمیز می گویند. همینکه که سلام کرد، حضرت پاسخ فرمودند و اشاره به سکوت کردند. در این حال، دید پیر زنی ناتوان و قد خمیده عصا زنان آمد و با دست لرزان قفلی را نشان داد و گفت: اگر ممکن است برای رضای خدا این قفل را به مبلغ سه شاهی بخرید که من به سه شاهی پول نیاز دارم. پیر مرد قفل را گرفت و نگاه کرد و دید بی عیب و سالم است. گفت: خواهرم! این قفل دو عباسی (هشت شاهی) ارزش دارد زیرا پول کلید آن بیش از ده دینار نیست، شما اگر ده دینار (دو شاهی) به من بدهید، من کلید را می سازم و ده شاهی قیمت آن خواهد بود!

پیرزن گفت، نه، به آن نیازی ندارم، شما این قفل را سه شاهی از من بخرید. شما را دعا می کنم.

پیرمرد با کمال سادگی گفت: خواهرم! تو مسلمانی، من هم مسلمانم، چرا مال تو را ارزان بخرم و حقت را ضایع کنم؟ این قفل اکنون هشت شاهی ارزش دارد، من اگر بخواهم منفعت ببرم، به هفت شاهی می خرم، زیرا در معامله دو عباسی، بیش از یک شاهی منفعت بردن، بی انصافی است. اگر می خواهی بفروشی، من هفت شاهی می خرم. و باز تکرار می کنم: قیمت واقعی آن دو عباسی است، من کاسب هستم و باید نفعی ببرم، یک شاهی ارزان تر می خرم.

شاید پیرزن باور نمی کرد که این مرد درست می گوید، ناراحت شده بود و با خود می گفت: من خودم می گویم هیچ کس به این مبلغ راضی نشده است، التماس کردم که سه شاهی خریداری کنند و قبول نکردند؛ زیرا مقصود من با ده دینار (دو شاهی) انجام نمی گیرد و سه شاهی پول مورد احتیاج من است.

پیر مرد هفت شاهی به آن زن داد و قفل را خرید؛ همینکه پیرزن رفت امام به من فرمودند: آقای عزیز! دیدی؟! و این منظره را تماشا کردی؟! اینطور شوید ما به سراغ شما بیاییم. چله نشینی لازم نیست، به جفر متصل شدن سودی ندارد عمل سالم داشته باشید و مسلمان باشید تا من بتوانم با شما همکاری کنم! از همه ی این شهر من این پیرمرد را انتخاب کرده ام زیرا این مرد، دیندار است، و خدا را می شناسد، این هم امتحانی که داد. از اول بازار، این پیرزن عرض حاجت کرد و چون او را محتاج و نیازمند دیدند همه در مقام آن بودند که ارزان بخرند و هیچ کس حتی سه شاهی نیز خریداری نکرد و این پیرمرد به هفت شاهی خرید. هفته ای بر او نمی گذرد مگر آنکه من به سراغ او می آیم و از او دلجویی می کنم و احوالپرسی می کنم. ( ملاقات با امام عصر، ص۲۶۸٫)

ارسال نظر و طرح سوال

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.