سرکار خانم جابر، همسر دکتر چمران رحمة الله علیه از شاگردان سلوکی حضرت علامه طهرانی اعلی الله مقامه الشریف بود که همراه عده ای از شیعیان لبنان، از محضر عرفانی علامه استفاده می کردند. به مناسبت سالروز شهادت این شهید والامقام چند خاطره را از زبان همسرشان نقل می کنیم...
بسم الله الرحمن الرحیم
سرکار خانم جابر، همسر دکتر چمران رحمة الله علیه از شاگردان سلوکی حضرت علامه طهرانی اعلی الله مقامه الشریف بود که همراه عده ای از شیعیان لبنان، از محضر عرفانی علامه استفاده می کردند. به مناسبت سالروز شهادت این شهید والامقام چند خاطره را از زبان همسرشان نقل می کنیم:
نمیتوانم برایش مستخدم بیاورم
مامان به اوگفت: «شما میدانید این دختر که میخواهید با او ازدواج کنید چطور دختری است؟ این، صبحها که از خواب بلند میشود هنوز رفته که صورتش را بشوید و مسواک بزند، کسانی تختش را مرتب کردهاند، لیوان شیرش را جلو در اتاقش آوردهاند و قهوه آماده کردهاند. شما نمیتوانید با مثل این دختر زندگی کنید، نمیتوانید برایش مستخدم بیاورید اینطور که در خانهاش هست.» مصطفی خیلی آرام گوش داد و گفت: «من نمیتوانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول میدهم تا زندهام، وقتی بیدار شد تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت.»
خدا که میبیند
یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان - که لبنانی ها رسم دارند دور هم جمع میشوند - مصطفی موسسه ماند و نیامد خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم: «دوست دارم بدانم چرا نرفتید؟» مصطفی گفت: « الان عید است. خیلی از بچهها رفتهاند پیش خانوادههاشان. اینها که رفتهاند، وقتی برگردند، برای این دویست سیصد نفری که در مدرسه ماندهاند تعریف میکنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچهها ناهار بخورم، سرگرمشان کنم که اینها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند.» گفتم: «خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد، نخوردید؟ نان و پنیر خوردید.» گفت: «این غذای مدرسه است.» گفتم: « شما دیر آمدید. بچهها نمیدیدند شما چه خوردهاید.» اشکش جاری شد، گفت: «خدا که میبیند.»
این بچه یک شیعه است
کم تر پیش آمد که خودروی قراضه را سوار شوند، از این ده به آن ده بروند و مصطفی وسط راه به خاطر بچه ای که در خاک های کنار جاده نشسته و گریه می کند، پیاده نشود. پیاده میشد، بچه را بغل می گرفت، صورتش را با دستمال پاک می کرد و می بوسیدش. آن وقت تازه اشک های خودش سرازیر می شد. دفعه اول غاده فکر کرد بچه را می شناسد. مصطفی گفت: «نه، نمی شناسم. مهم این است که این بچه یک شیعه است. این بچه هزار و سیصد سال ظلم را به دوش می کشد و گریه اش نشانه ظلمی است که بر شیعه علی رفته.»
اگر نماز شب نخوانیم ورشکست میشویم
وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار می شد، همسرش طاقت نمی آورد، می گفت: «بس است دیگر. استراحت کن، خسته شدی.» و مصطفی جواب میداد: «تاجر اگر از سرمایهاش خرج کند، بالاخره ورشکست می شود، باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست میشویم.» اما خانم که خیلی شبها از گریههای مصطفی بیدار می شد کوتاه نمی آمد، می گفت: «اگر این ها که این قدر از شما می ترسند بفهمند این طور گریه می کنید... مگر شما چه معصیت دارید؟ چه گناه کردید؟ خدا همه چیز به شما داده، همین که شب بلند شدید یک توفیق است.» آن وقت گریه مصطفی هقهق می شد، می گفت: «آیا به خاطر این توفیق که خدا داده او را شکر نکنم؟»
برو این مجسمه را بشکن
بعد از شهادت مصطفی، خواب دید مصطفی در صندلی چرخ دار نشسته و نمیتواند راه برود. دوید، گفت: «مصطفی چرا این طوری شدی؟» گفت: «شما چرا گذاشتید من به این روز برسم؟ چرا سکوت کردید؟» پرسید: «مگر چی شده؟» گفت: «برای من مجسمه ساخته اند. نگذار این کار را بکنند. برو این مجسمه را بشکن!» بیدار که شد نمیدانست مصطفی چه می خواسته بگوید. پرس و جو کرد و شنید که در دانشگاه شهید چمران اهواز، از مصطفی مجسمه ای ساخته اند. (کتاب نیمه پنهان ماه)