مرحوم آیة الله الحقّ و الیقین فقیه معظّم آقای حاج شیخ جواد انصاری همدانی داستان عجیب و شگفتانگیزی درباره عدم اسلام مُسَوِّفِین حجّ بیان فرمودند: یکی از تجّار معروف و مشهور همدان که به صلاح و تقوی مشهور و معروف بود بواسطه عارضه مرض سکته قلبی فوت کرد؛ و فوت نابهنگام او أثر شدیدی در ارحام و بازماندگان و دوستان او گذاشت.
شبانه، جنازه او را به قبرستان آورند تا فردا مراسم تغسیل و تفکین و تدفین را انجام دهند؛ و آوردن جنائز در وقت شب به قبرستان در صورتی که میّت در شب فوت کرده باشد، أمر رائجی است؛ و چه بسا در همان شب هم غسل و کفن نموده و دفن میکنند.
چون جنازه را گذاشتند و رفتند، مأمورین سئوال برای بازپرسی آمدند و گفتند: میخواهی از دین نصاری باشی و یا از یهود؛ تو از دین اسلام نیستی و بر این معیار از تو پرسش نخواهد شد.
او فریاد برآورد: من مسلمانم: من اسلام دارم: من یهودی و نصرانی نیستم؛
گفتند: چون تو مرد متمکّنی بودی و استطاعت از حجّ را داشتهای و حجّ بجای نیاورده، مردهای، بر دین اسلام نمردهای! إن شئت یهودیًّا؛ و إن شئت نصرانیًّا.
او گفت: سوگند بخدا من مسلمانم و اعمالم چنین و چنان بوده است؛ نماز میخواندهام وجوهات اموال خود میدادهام بفقرا و مستمندان مساعدت میکردهام و درباره خلق خدا ترحّم مینمودهام.
گفتند: اینها بجای خود؛ ولی چون حجّ نیاوردهای خداوند متعال تو را از زمره مسلمین به حساب نمیآورد؛ و هر کس مستطیع باشد و حجّ نکند، عاقبت أمر او همینطور خواهد بود
آنها شروع کردند به عذاب نمودن که این بیچاره فریاد کشید: ای إمام حسین! آخر اینهمه من مجالس روضه خوانی تشکیل میدادم؛ و اینهمه در عزای شما شرکت میکردم! آیا سزاوار است که مرا در این موقع تنها و غریب بگذارید؟!
در اینحال فوراً حضرت سیّد الشهداء علیه السلام حاضر شدند وگفتند؛ درست است آنچه میگوئی! ولی چون عمداً حجّ واجب را به تأخیر انداختهای تا مرگ، گریبانت را گرفته است؛ فلهذا در حکم خدا و سنّت الهیّه چنین جاری شده است که بر آئین اسلام نمیری! و من فقط برای تو یک کار میتوانم بکنم و آن اینست که: شفاعت در نزد خدا کنم، تا بتو عمر دهد؛ و حجّ خودت را انجام دهی؛ آنوقت به دین اسلام خواهی مُرد!
حضرت فرمودند: من اینک شفاعت کردم؛ و خداوند سیسال بتو عمر داد؛ حَجَّت را بجای بیاور!
آن مرد میگوید: من چشمان خود را باز کردم، دیدم در قبرستان تاریک تنها هستم و فقط یک قاری قرآن بر بالای سر نشسته و قرآن تلاوت میکند. او همینکه خواست وحشت کند؛ گفتم مترس؛ من زنده هستم!
اقوام و ارحام و فرزندان آمدند؛ و حیاتمان برای آنها آنقدر لذّت بخش بود که قابل توصیف نیست. من آماده تهیّه مقدّمات حجّ بیتالله الحرام شدم تا هنوز سر سال نرسیده بود که موسم حجّ شد و من با کاروان از همدان به راه افتادیم. در بیرون دروازه شهر که بسیاری بدرقه ما آمده بودند؛ و ارحام و فرندان من گریه میکردند و نگران حال من بودند که شاید نتوانم از عهده حجّ برآیم؛ و از دنیا بروم؛ چون مسافرت به حجّ در آن سنوات و اوقاتی که میرفتند بسیار مشکل بود؛ و چه بسیار از حاجیان در راه میمردند.
من که تا آن زمان قضیّه شفاعت حضرت امام حسین علیه السلام و داستان تعذیب نکیرین و عدم اسلام مُسَوِّف حجّ را برای کسی بازگو نکرده بودم؛ و پیوسته مترصّد بودم تا ببینم چه میشود؛ آیا من موفّق به حج میشوم یا نه؟
در آن وقت، فرزندان را به دور خود جمع کردم؛ و مطلب را برای ایشان گفتم؛ و گفتم که مطمئن باشید من به سلامت بر میگردم؛ و بیست و نه سال دیگر هم عمر میکنم. و همینطور هم شد. او به سلامت برگشت؛ و پس از سیسال از مرگ اول رحلت کرد؛ و چون مُرد او را در خواب دیدند با لباس حاجیان و عمامه و کلاه خاصّی که حاجیان به سر داشتند.
چون در آن زمان تجّار و سایر اضافی که به حجّ میرفتند پس از حجّ تا آخر عمر همان کلاه و دستار را بر سر میگذاشتند. او در خواب گفت: لله الحمد من را به آئین اسلام باز پرس و سئوال کردند و اینک هیچگونه ناراحتی ندارم؛ و در کمال خوش و آسایش به سر میبرم. من از برکت امام حسین علیه السلام عمرم طولانی شد و حجّم قبول شد و ثواب سیسال طاعت و بندگی حضرت حقّ جلّ و علا بر اعمالم افزوده شد.( مطلع انوار ج 2، ص 322)