جذبات و انوار ملکوتی ساحت مقدس امام علی بن موسی الرضا علیه السلام بر کسی پوشیده نیست و هر کسی را به فراخور سعه و ظرفیت و از طرفی میزان خلوص و صدقش شامل می شود گرچه در این میان جذبات خاصه شامل اولیاء خداست؛ یکی از این جذبات خاصّه که مورد تایید علامه طباطبایی رحمة الله علیه بوده، در مورد علامه طهرانی اعلی الله مقامه است که آن را مرور می کنیم.
بسم الله الرحمن الرحیم
منبع: کتاب مهرتابان، تالیف علامه طهرانی ره ص: 95 پاورقی
این حقیر معمولًا قبل از اقامت در شهر مشهد مقدّس که تا این تاریخ که پنجم شهر رجب 1403 هجریّه قمریّه است، سه سال و چهل روز بطول انجامیده است (چون ورود در این ارض مقدّس در بیست و ششم جمادى الاولى 1400 بوده است)
معمولًا در تابستانها با تمام فرزندان و اهل بیت، قریب یکماه به مشهد مقدّس مشرّف مىشدیم. در تابستان سنه 1393 که مشرّف بودیم و آیة الله میلانى و حضرت علّامه آیة الله طباطبائى هر دو حیات داشتند، و ما منزلى را در منتهَى إلیه بازارچه حاج آقاجان در کوچه حمّام برق اجاره کرده بودیم و معمولًا از صحن بزرگ، همیشه به حرم مطهّر مشرّف مى شدیم، یکروز که در ساعت دو به ظهر مانده مشرّف به حرم شدم و حال بسیار خوبى داشتم و سپس براى نماز ظهر به مسجد گوهرشاد آمده و با چند نفر از رفقا بطور فرادى نماز ظهر را خواندم، همینکه خواستم از در مسجد به طرف بازار که متّصل به صحن بزرگ بود و یگانه راه ما بود خارج شوم، دَرِ مسجد را که متّصل به کفشدارى بود بوسیدم؛ و چون نماز ظهرِ جماعتها در مسجد گوهرشاد به پایان رسیده و مردم مشغول خارج شدن بودند، چنان ازدحام و جمعیّتى از مسجد بیرون مى آمد که راه را تنگ کرده بود.
در آنوقت که در را بوسیدم ناگاه صدائى بگوش من خورد که شخصى به من مى گوید: آقا! چوب که بوسیدن ندارد! من نفهمیدم در اثر این صدا به من چه حالى دست داد، عیناً مانند جرقّه اى که بر دل بزند و انسان را بیهوش کند، از خود بیخود شدم، و گفتم: چرا بوسیدن ندارد؟ چرا بوسیدن ندارد؟ چوب حرم بوسیدن دارد، چوب کفشدارىِ حرم بوسیدن دارد، کفش زوّار حرم بوسیدن دارد، خاک پاى زوّار حرم بوسیدن دارد؛ و این گفتار را با فریاد بلند مى گفتم و ناگاه خودم را در میان جمعیّت به زمین انداختم، و گَرد و غبار کفش ها و خاک روى زمین را بر صورت مى مالیدم؛ و مى گفتم: ببین! اینطور بوسیدن دارد! و پیوسته این کار را مى کردم، و سپس برخاستم و به سوى منزل روان شدم. آن مرد گوینده گفت: آقا! من حرفى که نزده ام! من جسارتى که نکرده ام!
گفتم: چه مى خواستى بگوئى؟! و چه دیگر مى خواستى بکنى؟! این چوب نیست؛ این چوب کفشدارى حرم است، اینجا بارگاه حضرت علىّ بن موسى الرّضاست؛ اینجا مطاف فرشتگان است، اینجا محلّ سجده حوریان و مقرّبان و پیامبران است، اینجا عرش رحمن است؛ اینجا چه، و اینجا چه، و اینجا چه است.
گفت: آقا! من مسلمانم! من شیعه ام؛ من اهل خمس و زکاتم؛ امروز صبح وجوه شرعیّه خود را به حضرت آیة الله میلانى داده ام!
گفتم: خمس سَرَت را بخورد! امام محتاج به این فضولات اموال شما نیست! آنچه دادید براى خودتان مبارک باشد. امام از شما ادب مى خواهد! چرا مؤدّب نیستید؟! سوگند به خدا دست بر نمى دارم تا با دست خودم در روز قیامت تو را به رو در آتش افکنم!
در این حال یکى از دامادان ما (شوهر خواهر) به نام آقا سیّد محمود نور بخش جلو آمدند و گفتند: من این مرد را مى شناسم؛ از مؤمنان است، و از ارادتمندان مرحوم والد شما بوده است!
گفتم: هر که مى خواهد باشد؛ شیطان بواسطه ترک ادب به دوزخ افتاد!
در این حال من مشغول حرکت به سوى منزل بوده؛ و در بازار روانه بودم، و این مرد هم دنبال ما افتاده بود و مىگفت: آقا مرا ببخشید! شما را به خدا مرا ببخشید! تا رسیدیم به داخل صحن بزرگ. من گفتم: من که هستم که تو را ببخشم؟! من هیچ نیستم؛ شما جسارت به من نکردید؛ شما جسارت به امام رضا نمودید؛ و این قابل بخشش نیست!
بزرگان از علماء ما: علّامه ها، شیخ طوسى ها، خواجه نصیرها، شیخ مفیدها، ملّا صدراها، همگى آستانْ بوسِ این درگاهند؛ و شرفشان در اینست که سر بر این آستان نهاده اند؛ و شما مى گوئید: چوب که بوسیدن ندارد!
گفت: غلط کردم؛ توبه کردم؛ دیگر چنین غلطى نمى کنم!
گفتم: من هم از تو در دل خودم بقدر ذرّهاى کدورت ندارم! اگر توبه واقعى کردهاى، درهاى آسمان به روى تو باز است! و در این حال مردم دَرْ صحن بزرگ از هر سو به جانب ما روان شده بودند، و من به منزل آمدم.
این حقیر، عصر آن روز که به محضر استاد گرامى مرحوم فقید آیة الله طباطبائى رضوانُ اللهِ علیه مشرّف شدم؛ به مناسبتِ بعضى از بارقه ها که بر دل مى خورد، و انسان را بى خانمان مى کند، و از جمله این شعر حافظ:
برقى از منزل لیلى بدرخشید سَحَر وَه که با خرمن مجنونِ دل افکار چه کرد
مذاکراتى بود؛ و ایشان بیاناتى بس نفیس ایراد کردند؛ حقیر بالمناسبه، بخاطرم جریان واقعه امروز آمد و براى آن حضرت بیان کردم، و عرض کردم: آیا این هم از همان بارقه ها است؟!
ایشان سکوت طویلى کردند؛ و سر به زیر انداخته و متفکّر بودند، و چیزى نگفتند.
رسم مرحوم آیة الله میلانى این بود که روزها یک ساعت به غروب به بیرونى آمده و مى نشستند و حضرت علّامه آیة الله طباطبائى هم در آن ساعت به منزل ایشان رفته و پس از ملاقات و دیدار، نزدیک غروب به حرم مطهّر مشرّف مى شدند، و یا به نماز جماعت ایشان حاضر مى شدند، و چون یک طلبه معمولى در آخر صفوف مى نشستند.
تقریباً دو سه روز از موضوع نقل ما، داستان خود را براى حضرت استاد گذشته بود، که روزى در مشهد به یکى از دوستان سابق خود به نام آقاى شیخ حسن منفرد شاه عبد العظیمى برخورد کردم و ایشان گفتند: دیروز در منزل آیة الله میلانى رفتم، و علّامه طباطبائى داستانى را از یکى از علماى طهران که در مسجد گوهرشاد هنگام خروج و بوسیدن در کفشدارى مسجد اتّفاق افتاده بود مفصّلًا بیان مى کردند، و از اوّل قضیّه تا آخر داستان همینطور اشک مى ریختند. و سپس با بَشاشَت و خرسندى اظهار نمودند که: الحَمد لِلّه فعلًا در میان روحانیّون، افرادى هستند که اینطور علاقه مند به شعائر دینى و عرض ادب به ساحت قُدس ائمّه اطهار باشند؛ و اسمى از آن روحانى نیاوردند ولیکن از قرائن، من اینطور استنباط کردم که شما بوده باشید؛ آیا اینطور نیست؟!
من گفتم: بلى، این قضیّه راجع به من است، و آنگاه دانستم که سکوت و تفکّر علّامه، علامت رضا و امضاى کردار من بوده است؛ که شرح جریان را توأماً با گریه بیان مى فرموده اند؛ رحمةُ الله علیه رحمةً واسعةً.