گوهر معرفت - عرفان و اخلاق کاربردی

پایگاه نشرِ علوم و معارف، تحت إشراف حجة الاسلام حاج شیخ محمّد شاهرخ همدانی از شاگردان علامه آیت الله حاج سیّد محمّدحسین حسینی طهرانی ره

پایگاه نشرِ علوم و معارف، تحت إشراف حجة الاسلام حاج شیخ محمّد شاهرخ همدانی از شاگردان علامه آیت الله حاج سیّد محمّدحسین حسینی طهرانی ره


ره توشۀ سالک (مقام توکّل و رضا و تسلیم)

توکّل چیست؟ مقام رضا کدام است و فرق رضایت و تسلیم با یکدیگر چیست؟ اینها سوالاتی است که حجت الاسلام حاج شیخ محمد شاهرخ همدانی در یکی از سخنرانی هایشان بدان پرداخته اند و اینک متن آن از نظر می گذرد

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

مقام توکل و رضا و تسلیم

 

 

منبع: سلسله مقالات تالیف حجت الاسلام حاج شیخ محمد شاهرخ همدانی

 

 

علی بن سوید می گوید: از امام کاظم علیه السلام درباره این فرموده  خدا  " وَ مَن یَتـَوَکـَّل عـَلی الله فَهُو حَسبُه" ( یعنی هر کس به خدا توکل کند، خداوند برای او کافی است) ،  سوال کردم.

 

 

حضرت فرمود: توکل بر خدا دارای درجاتی است . از مراتب توکل ، آن است که در تمام کارهایت بر خداوند توکل کنی . پس هر آنچه درباه تو انجام داد، از آن خشنود باشی .  بدانی که او نیکویی و فضل را از تو منع نمی کند و بدانی که فرمان در آن مخصوص خداست . پس بر خداوند نسبت به واگذاری آن امور به او توکل کن و به خداوند در آن امور و غیر آن امور اعتماد نما.

 

 

توکل از لحاظ لغت ، به معنای اظهار ناتوانی و اعتماد به غیر خود می باشد.

 

 

صاحب " منازل السائرین "  توکل را این دانسته است: " واگذار کردن تمام امور به صاحب آن و بر وکالت او اعتماد داشتن."

 

 

برخی نیز گفته اند: توکل بر خدا ، به معنای آن است که بنده ، تمام امیدها و آرزوهای خود را از مخلوقات قطع کند و به حق بپیوندد . توکل بسته به مقامات مختلف بندگان و مراتب معرفت انسانها ، دارای در جات و مراتب است .

 

 

خداى تعالى در مورد توکل مى فرماید: و على الله فتوکلوا ان کنتم مومنین. (سوره مائده : آیه 23)

 

 

(بر خدا توکل کنید اگر ایمان دارید.)

 

 

حکایت

 

 

شیخ صدوق داستانى جالبى را حکایت مى‏کند که ذوالقرنین با لشگر فراوانى از بیابان عبور مى‏کرد مردى را دید مشغول نماز است و به عظمت ذوالقرنین توجهى نکرد ذوالقرنین از بزرگى روح او تعجب کرد پس از تمام شدن نمازش به او گفت: چگونه با دیدن بزرگى دستگاه من نترسیدى و به حال تو تغییر پیدا نشد.

 

 

عرضه داشت: با کسى مشغول مناجات بودم که قدرت و لشگرش بینهایت است ترسیدم از او منصرف شوم و به تو متوجه گردم از عنایتش محروم گردم و دیگر دعایم را اجابت ننماید.

 

 

ذوالقرنین فرمود: اگر همراه من بیایى تمام خواسته‏هایت را اجابت مى‏کنم پیر مرد گفت: من حاضرم همه جا با تو باشم به شرط آن که چهار چیز براى من ضمانت کنى:

 

 

اول: سلامتى که دارم هیچ وقت مریض نشوم.

 

 

دوم: نعمتى که دارم همیشه باشد زوال نداشته باشد.

 

 

سوم: قدرتى که دارم پیرى در او دیده نشود.

 

 

چهارم: حیاتى که دارم مرگ نداشته باشد.

 

 

مرد گفت: پس من از کسى که تمام امور در تحت قدرت او است دست بر نمى‏دارم و به شخص مثل خودم عاجز و محتاج است تکیه نمایم.

 

 

ذوالقرنین گفت: کدام مخلوق بر اینها توانا است.

 

 

پیر مرد گفت: پس من همراه آنم که توانا است یعنى پیروى خدا مى‏روم‏. (امالى شیخ صدوق ص 170)

 

 

نقل است هنگامى که برادران یوسف علیه السلام مى خواستند او را در چاه بیندازند ناگهان یوسف شروع به خندیدن کرد. برادران سخت در تعجب فرو رفتند که اینجا چه جاى خنده کردن است ؟

 

 

یوسف گفت : فراموش نمى کنم که روزى به شما برادران نیرومند با آن بازوان قوى و قدرت فوق العاده جسمانى نظر افکندم و خوشحال شدم ، با خود گفتم کسى که این همه یار نیرومند دارد از حوادث سخت چه غمى خواهد داشت . آن روز بر شما تکیه کردم و به بازوان شما دل بستم ، اکنون در چنگال شما گرفتارم و از شما به یکدیگر پناه مى برم و به من پناه نمى دهید. خداوند نیز شما را بر من مسلط کرد تا این درس را بیاموزم که به غیر او - حتى به برادران - تکیه نکنم . (بنابراین خنده من خنده شادى نبود خنده عبرت بود. از این حادث عبرت گرفتم که باید فقط به خدا توکل کنم (تفسیر جامع الجوامع ، ص 214.)

 

 

تذکر و یادآوری

 

 

باید به این نکته توجه داشت که توکل آن نیست که انسان دست از همه کارها بردارد و بگوید که به خدا واگذار نمودم ، بلکه به آن معنى است که بعد از یقین به آنکه همه کاره به دست خدا است ، بداند که بسیارى از امور بر اساس شرایط و اسباب حاصل مى شوند، چون قدرت و اراده الهى به برخى از امور تعلق مى گیرد و به برخى تعلق نمى گیرد و قطعا اراده و قدرت الهى بر حسب شروط و عامل ویژه به چیزى تعلق مى گیرد، پس خویشتن و علم و قدرت خود را از جمله اسباب و شروط باید شمرد که براى ایجاد و پیدایش ‍ برخى از امور باید حضور داشته باشند.

 

 

بنابراین باید در چنین کارهایى که اراده و قدرت انسان نیز از شروط و اسباب پیدایش آنها است کوشا باشد، مثل کسى که به واسطه او کار مورد علاقه محبوب و مولاى او حاصل مى گردد و اینجاست که توهم اجتماع جبر و تفویض پیش مى آید. چون اگر آن کار را به مولا نسبت بدهد توهم جبر پیش مى آید و اگر به شروط و اسباب نسبت بدهد توهم تفویض لازم مى آید، ولى اگر به دقت بررسى شود نه جبر مطلق و نه تفویض مطلق هیچکدام لازم نمى آیند، و این همان کلام امام صادق علیه السلام است که فرموده : لا جبر و لا تفویض بل امر بین الامرین. (بحارالانوار، ج 4، ص 197)

 

 

(نه جبر و نه تفویض است بلکه مسئله بین این دو است .)

 

 

پس خود را در کارهایى که به خود او مربوط مى شود متصرف مى داند، البته به منزله ابزار و ادوات نه به منزله فاعل و تصرف کننده در ابزار و ادوات . در حقیقت آن دو اعتبار که یکى مربوط به فاعل و دیگرى مربوط به ابزار است متحد مى شوند، و هر دو از فاعل دانسته مى شوند و در عین حال نقش ابزار هم نادیده گرفته نمى شود.

 

 

حقیقت معنای توکّل

 

 

حقیقت معنای توکل آنست که در عین تمسک به ابزار و وسائط و اسباب و علل مادی نباید بر علل و اسبابی که می‌شناسیم تکیه کنیم و آنها را علت تام و تمام بدانیم، بلکه باید فراموشمان نشود که در پشت آن، دست قدرتمندی است که طبیعت را وسیله نیل ما به خواسته‌ها و تمایلاتمان ساخته است.

 

 

بله درست است که "مه و خورشید و فلک در کارند" اما نباید ازین نکته غافل شد که این عوامل طبیعی خود علل متوسط و به منزله رابطی میان علت اصلی و معلولند، و سبب واقعی، خدایی است که "مه و خورشید و فلک" را آفریده و منشاه اثرشان ساخته است.

 

 

آنچه موجب خطای ما در این میان گشته است، اُنس ما به اثر عوامل طبیعی است، مایی که بارها و بارها شوری نمک را چشیده‌ایم، پنداشته‌ایم که نمکین گشتن مذاقمان در واقع ازوست، غافل از آنکه خدا نمک را شور آفرید.

 

 

آنچه به یاری این مدعا می آید آنجاست که هرگاه خدا بخواهد این عوامل میانی اثر خود را باخته و حتی خاصیت ضدش را بر خود گرفته است "قُلْنَا یَا نَارُ کُونِی بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَى إِبْرَاهِیمَ. (انبیا، آیه‌ی 69)

 

 

(گفتیم: ای آتش ، بر ابراهیم خنک و سلامت باش)

 

 

آنچه موجب خطای ما در این میان گشته است، اُنس ما به اثر عوامل طبیعی است، مایی که بارها و بارها شوری نمک را چشیده‌ایم، پنداشته ‌ایم که نمکین گشتن مذاقمان در واقع ازوست، غافل از آنکه خدا نمک را شور آفرید

 

 

و باید بدانیم که: "لا مؤثر فی الوجود الا الله، هیچ موثری جز خدا در وجود نیست" و اول باید ازو خواست آنگاه در عللی که می شناسیم سراغ لطف و تفضل او و اجابت خواسته‌ی خود باشیم.

 

 

البته این مطلبِ دقیقى است و جز با تمرین قوه تفکر و اندیشه نمى توان مسئله جبر و تفویض را حل نمود، و اگر کسى به این مرتبه برسد به یقین مى داند که تقدیر همه موجودات در دست خداوند است و هر کارى که انجام مى دهد در وقت و شرایط و با ابزار و علت خاصى آن را ایجاد مى کند و لذا تعجیل را در طلب یا تاءنى را در دفع آن موثر نمى داند و خود را نیز یکى از عوامل و شروط و اداوات مى بیند و از دلبستگى نسبت به امور عالم رهایى مى یابد و در کارهاى خود جدى تر مى شود به حقیقت این معنا را تصور مى کند که :الیس الله بکاف عبده. (سوره زمر: آیه 36.)

 

 

(آیا خداوند بنده اش را کفایت نمى کند)

 

 

سلمان ، قبل از عبدالله بن سلام از دنیا رفت . عبدالله ، شبى سلمان را در خواب دید. پرسید: حالت چگونه است؟ سلمان گفت : خوب است . پرسید: کدامیک از اعمال را برتر یافتى ؟ سلمان : توکل را چیز عجیبى یافتم طبقات ابن سعد، ج 4 ص 93

 

 

حکایت

 

 

عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند... و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.

 

 

سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت...

 

 

مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟

 

 

به اذن خدای عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی...

 

 

مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد

 

 

مقام رضا

 

 

رضا به معناى خشنودى است ، و ثمره محبت و نتیجه عدم انکار ظاهرى و باطنى و قلبى و قولى و عملى نسبت به کار خدا است . مطلوب اهل ظاهر آن است که خداوند از ایشان راضى باشد تا از خشم و کیفر او در امان باشند، ولى اهل حقیقت طالب این هستند که از خداوند راضى باشند، و هیچ حالى از احوال گوناگون چون مرگ و زندگى و بقا و فنا و رنج و راحت و سعادت و شقاوت و ثروت و فقر مخالف طبع آنان نباشد و یکى را بر دیگرى ترجیح ندهند، چون مى دانند که صدور همه این حالات از خداوند است و محبت خداوند در دل آنها راسخ و استوار است ، پس افزون بر اراده و مراد او هیچ چیز نمى طلبند. و هر چه پیش آید به آن راضى و خشنودند.

 

 

از یکى از بزرگان نقل مى کنند که هفتاد سال عمر کرد و در مدت عمر خود یک مرتبه نگفت کاش چنین نبود و اى کاش چنان بود.

 

 

از بزرگى پرسیدند که از رضا چه اثرى در خود یافتى ؟ گفت : از رضا به من بویى نرسیده است ، و در عین حال اگر من را به عنوان پلى بر دوزخ قرار دهند و تمامى خلائق از آن بگذرند و به بهشت بروند و مرا به تنهایى وارد دوزخ کنند به هیچ وجه در دل من تاثیرى ایجاد نمى شود که چرا بهره من بر خلاف دیگران است .
هر کس که یکسان بودن حالات مختلفى که ذکر کردیم در دل او راسخ گردد مطلوب و مراد او در حقیقت همان است که واقع شده است و لذا گفته اند: به هرکس ، هر چه داده اند همان است که باید به او بدهند و رضاى خدا وقتى از بنده حاصل مى شود که رضاى بنده از خدا حاصل شود.

 

 

خدای متعال در وصف کسانی که به مقام رضا رسیده اند می فرماید: رضى الله عنهم و رضوا عنه. (سوره مائده : آیه 119)

 

 

(خدا از آنان راضى و آنان از خدا راضى اند.)

 

 

پس تا وقتى که کسى بر امرى از امور جهان هستى هر چه که باشد اعتراض داشته باشد و یا به ذهن بیاورد و یا ممکن باشد که به خاطر بیاورد از مرتبه رضا بى نصیب است .

 

 

و کسى که به مرحله رضا بار یافته همواره در آسایش است خواه چیزى داشته باشد، یا نداشته باشد و در حقیقت نادارى او همه دارندگى است

 

 

فرق بین رضا و توکل

 

 

شخص متوکل ، خیر و مصلحت خود را می خواهد و خداوند متعال را در کسب این خیر و مصلحت ، وکیل امور خود می کند ؛  اما شخص راضی ،  اراده خود را در اراده خداوند فانی کرده و هر آنچه را خداوند اراده کند ، می پسندد.

 

 

بر این اساس ، مقام رضا عالی تراز مقام توکل است .  چنان که از بعضی اهل سلوک پرسیدند:" چه اراده کرده ای؟ " گفت:" اراده کرده ام که اراده ای نداشته باشم." که این مطلب بیانگر مقام رضای ایشان  است.

 

 

البته باید اذعان نمود که مقام سومی هم هست که همان مقام تسلیم است که از توکل و رضا ارجمندتر و بالاتر است.

 

 

مناسب این مقام است اشعار از خانم پروین اعتصامی رحمة الله علیها در باب لطف حق و مقام رضای عبد که هنگامی که مادر حضرت موسی علیه السلام از به دریا انداختن طفل خود بخاطر نرسیدن به مقام تام توکل و رضا، حالت غم پیدا کرد خدای منان از در لطف وارد شد و موسی را به او بازگردانید که در این اشعار به آن اشاره شده است:

 

 

مادر موسی، چو موسی را به نیل                               در فکند، از گفتهٔ رب جلیل

 

 

خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه                               گفت کای فرزند خرد بی‌گناه

 

 

گر فراموشت کند لطف خدای                        چون رهی زین کشتی بی ناخدای

 

 

گر نیارد ایزد پاکت بیاد                                           آب خاکت را دهد ناگه بباد

 

 

وحی آمد کاین چه فکر باطل است                               رهرو ما اینک اندر منزل است

 

 

پردهٔ شک را برانداز از میان                                    تا ببینی سود کردی یا زیان

 

 

ما گرفتیم آنچه را انداختی                                         دست حق را دیدی و نشناختی

 

 

در تو، تنها عشق و مهر مادری است                           شیوهٔ ما، عدل و بنده پروری است

 

 

نیست بازی کار حق، خود را مباز                              آنچه بردیم از تو، باز آریم باز

 

 

سطح آب از گاهوارش خوشتر است                            دایه‌اش سیلاب و موجش مادر است

 

 

رودها از خود نه طغیان میکنند                                  آنچه میگوئیم ما، آن میکنند

 

 

ما، بدریا حکم طوفان میدهیم                                     ما، بسیل و موج فرمان می‌دهیم

 

 

نسبت نسیان بذات حق مده                                        بار کفر است این، بدوش خود منه

 

 

به که برگردی، بما بسپاریش                                    کی تو از ما دوست‌تر میداریش

 

 

نقش هستی، نقشی از ایوان ماست                               خاک و باد و آب، سرگردان ماست

 

 

قطره‌ای کز جویباری میرود                                     از پی انجام کاری میرود

 

 

ما بسی گم گشته، باز آورده‌ایم                                   ما، بسی بی توشه را پرورده‌ایم

 

 

میهمان ماست، هر کس بینواست                                آشنا با ماست، چون بی آشناست

 

 

ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند                                 عیب پوشیها کنیم، ار بد کنند

 

 

سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت                        زاتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت

 

 

کشتئی زاسیب موجی هولناک                                    رفت وقتی سوی غرقاب هلاک

 

 

تند بادی، کرد سیرش را تباه                                     روزگار اهل کشتی شد سیاه

 

 

طاقتی در لنگر و سکان نماند                                    قوتی در دست کشتیبان نماند

 

 

ناخدایان را کیاست اندکی است                                   ناخدای کشتی امکان یکی است

 

 

بندها را تار و پود، از هم گسیخت                              موج، از هر جا که راهی یافت ریخت

 

 

هر چه بود از مال و مردم، آب برد                             زان گروه رفته، طفلی ماند خرد

 

 

طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت                             بحر را چون دامن مادر گرفت

 

 

موجش اول، وهله، چون طومار کرد                           تند باد اندیشهٔ پیکار کرد

 

 

بحر را گفتم دگر طوفان مکن                        این بنای شوق را، ویران مکن

 

 

در میان مستمندان، فرق نیست                                   این غریق خرد، بهر غرق نیست

 

 

صخره را گفتم، مکن با او ستیز                                 قطره را گفتم، بدان جانب مریز

 

 

امر دادم باد را، کان شیرخوار                                   گیرد از دریا، گذارد در کنار

 

 

سنگ را گفتم بزیرش نرم شو                                    برف را گفتم، که آب گرم شو

 

 

صبح را گفتم، برویش خنده کن                                  نور را گفتم، دلش را زنده کن

 

 

لاله را گفتم، که نزدیکش بروی                                 ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی

 

 

خار را گفتم، که خلخالش مکن                                   مار را گفتم، که طفلک را مزن

 

 

رنج را گفتم، که صبرش اندک است                            اشک را گفتم، مکاهش کودک است

 

 

گرگ را گفتم، تن خردش مدر                                   دزد را گفتم، گلوبندش مبر

 

 

بخت را گفتم، جهانداریش ده                                     هوش را گفتم، که هشیاریش ده

 

 

تیرگیها را نمودم روشنی                                          ترسها را جمله کردم ایمنی

 

 

ایمنی دیدند و ناایمن شدند                                         دوستی کردم، مرا دشمن شدند

 

 

کارها کردند، اما پست و زشت                                  ساختند آئینه‌ها، اما ز خشت

 

 

تا که خود بشناختند از راه، چاه                                  چاهها کندند مردم را براه

 

 

روشنیها خواستند، اما ز دود                                     قصرها افراشتند، اما به رود

 

 

قصه‌ها گفتند بی‌اصل و اساس                                   دزدها بگماشتند از بهر پاس

 

 

جامها لبریز کردند از فساد                                       رشته‌ها رشتند در دوک عناد

 

 

درسها خواندند، اما درس عار                                   اسبها راندند، اما بی‌فسار

 

 

دیوها کردند دربان و وکیل                                       در چه محضر، محضر حی جلیل

 

 

سجده‌ها کردند بر هر سنگ و خاک                            در چه معبد، معبد یزدان پاک

 

 

رهنمون گشتند در تیه ضلال                                     توشه‌ها بردند از وزر و وبال

 

 

از تنور خودپسندی، شد بلند                                      شعلهٔ کردارهای ناپسند

 

 

وارهاندیم آن غریق بی‌نوا                                         تا رهید از مرگ، شد صید هوی

 

 

آخر، آن نور تجلی دود شد                                        آن یتیم بی‌گنه، نمرود شد

 

 

رزمجوئی کرد با چون من کسی                                 خواست یاری، از عقاب و کرکسی

 

 

کردمش با مهربانیها بزرگ                                      شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ

 

 

برق عجب، آتش بسی افروخته                                   وز شراری، خانمان‌ها سوخته

 

 

خواست تا لاف خداوندی زند                         برج و باروی خدا را بشکند

 

 

رای بد زد، گشت پست و تیره رای                             سرکشی کرد و فکندیمش ز پای

 

 

پشه‌ای را حکم فرمودم که خیز                                   خاکش اندر دیدهٔ خودبین بریز

 

 

تا نماند باد عجبش در دماغ                                       تیرگی را نام نگذارد چراغ

 

 

ما که دشمن را چنین میپروریم                                   دوستان را از نظر، چون میبریم

 

 

آنکه با نمرود، این احسان کند                                    ظلم، کی با موسی عمران کند

 

 

این سخن، پروین، نه از روی هوی ست                       هر کجا نوری است، ز انوار خداست

 

 

اللهم صل علی محمد و آل محمد

 

 

 

ارسال نظر و طرح سوال

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.