مقاله حاضر، نقدی بر اندیشه و بینش جناب فردوسی است که هر ساله در چنین ایامی برای وی بزرگداشت می گیرند فارغ از اینکه در مکتب اهل بیت بزرگداشت فقط و فقط اختصاص به معصومین علیهم السلام دارد چرا که مصداق اتم انسان کامل هستند و بزرگداشت آنان اعلان کمال و رشد و سعادت و نجات بشریت است اما انسانی که تمام وجودش پر است از نقص و عیب و کمی و کاستی اگر در مقام بزرگداشت و در نتیجه الگوبرداری قرار گیرد آنچه نصیب دیگران می شود ناقص و معیوب خواهد بود و قرآن این مساله را محکوم می کند
بسم الله الرحمن الرحیم
رنج های بی گنج (نقدری بر آراء و عملکرد فردوسی)
منبع: سلسله مقالات تالیف حجت الاسلام حاج شیخ محمد شاهرخ همدانی
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد
أَ فَمَنْ یَهْدى إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ یُتَّبَعَ أَمَّنْ لا یَهِدِّى إِلَّا أَنْ یُهْدى فَما لَکُمْ کَیْفَ تَحْکُمُون (سوره یونس، آیه 35)
(آیا شخصى که هدایت یافته است و مراتب کمال را طی کرده سزاوارتر است بر اطاعت و انقیاد و متابعت و الگوبرداری، یا کسى که ناقص است و هنوز در مرتبه دستگیرى و تربیت و رشد قرار دارد و به مرحله یقین و شهود و فعلیّت و بصیرت نائل نشده است؟ پس چرا این چنین قضاوت مىکنید؟)
یکی از جهاتی که سیدنا الاستاد علامه طهرانی رضوان الله تعالی علیه بر خلاف بودن آن تصریح داشتند و همواره بر آن اصرار می ورزیدند این بود که سالگرد گرفتن و بزرگداشت برای غیر معصوم هیچ معنایی ندارد و همیشه و همه جا باید مصداق اتم انسان کامل که معصومین هستند مطرح باشد و بس
دولت پیر مغان باد که باقی سهل است دیگری گو برو و نام من از یاد ببر
البته این بدان معنا نیست که انسان نقاط کمال و مثبت دیگران را به حساب نیاورد و از آن الگوبرداری ننماید بلکه این عمل در عرض معصومین و اولیای الهی جز زحمت و بردن عرض ارمغان دیگری ندارد.
لذا در بیان نام و حالات دیگران باید اولا از کسانی ذکر حال کرد که ممشای آنان مورد تایید شرع و عقل است و ثانیا اگر هم از کسی نام برده می شود که طریق صحیحی نداشته اما نقطه مثبتی در زندگی داشته باید به صورت موردی و در همان قضیه خاصّ از او ذکر حال کرد نه اینکه آن را به صورت کلی و انسان مطلوب مطرح نمود.
یکی از افراد پر آوازه ای که همواره مورد نقد اولیای الهی مخصوصا سیدنا الاستاد حضرت علامه طهرانی بود جناب حکیم ابوالقاسم فردوسی رحمة الله علیه است که عمری را در جهت خلاف مشی قرآن حرکت کرد و چه زحمت ها کشید تا زبان قرآن را از کار بیاندازد و زبان فارسی را جایگزین آن نماید.
کاش جناب فردوسی قبل از اینکه از لحاظ نفسانی درگیر مطالب ناسیونالیستی و قوم گرایی و نژاد پرستی می شد و زبان عربی را به اعراب نسبت میداد و با زبان فارسی به مقابله با آن برمی خاست، این نکته را در نظر می گرفت که عربی زبان قرآن و زبان خدا و وحی و زبان رسول الله و ائمه اطهار است!!زبان فهم معانی عمیق ارزش های والای حیات انسانی است!
کاش در این آیه قرآن قدری تامل و تدبر می کرد که می فرماید:
إِنَّا جَعَلْنَهُ قُرْءنًا عَرَبِیٍّا لَّعَلَّکُمْ تَعْقِلُون. (زخرف آیه ۳)
(ما آن حقیقت کتاب را قرآن عربى (قابل قرائت با عربى واضح) قرار دادیم، به امید آنکه شما مردم آنرا ادراک و تعقّل کنید)
کاش به این روایت امام صادق علیه السلام رسیده بود که می فرماید: َ تَعَلَّمُوا الْعَرَبِیَّةَ فَإِنَّهَا کَلَامُ اللَّهِ الَّذِی یُکَلِّمُ بِهِ خَلْقَهُ وَ نَظِّفُوا الْمَاضِغَیْنِ وَ بَلِّغُوا بِالْخَوَاتِیم (بحار الأنوار، ج1، ص: 212)
(زبان عربی را فراگیرید، زیرا زبان عربی کلام خدا است که بوسیله آن با پیغمبران سخن میگوید)
و در حدیث معتبر از ائمه صلوات الله علیهم منقول است که : پنج نفر از پیغمبران سریانى بودند و به زبان سریانى سخن مى گفتند: آدم و شیث و ادریس و ابراهیم و نوح ؛ و زبان آدم عربى بود، و عربى ، زبان اهل بهشت است ، پس چون حضرت آدم مرتکب ترک اولى شد بدل کرد خداى تعالى براى او بهشت نعیم را به بهشت زمین و زراعت کردن ، و زبان عربى او را به زبان سریانى ؛ و پنج کس از پیغمبران عبرانى بودند که زبان ایشان عبرانى بود: اسحاق و یعقوب و موسى و داود و عیسى ؛ و پنج کس از ایشان عرب بودند: هود و صالح و شعیب و اسماعیل و محمد صلى الله علیه و آله و سلم ؛ و پنج نفر از ایشان در یک زمان مبعوث شدند: ابراهیم و اسحاق بسوى ارض مقدس بیت المقدس و شام مبعوث گردیدند، و یعقوب بسوى زمین مصر، و اسماعیل به زمین جرهم (و جرهم در دور کعبه جمع شده بودند بعد از عمالیق ، و ایشان را براى این عمالیق مى گفتند که نسل عملاق بن لوط بن سام بن نوح بودند)، و لوط را بر چهار شهر مبعوث گردانید: سدوم و عامور و ضعاف و دارد؛ و سه نفر از پیغمبران پادشاه بودند: یوسف و داود و سلیمان ؛ و چهار کس پادشاه تمام دنیا شدند، دو مؤ من و دو کافر؛ اما دو مؤ من : ذوالقرنین و سلیمان بودند؛ و اما دو کافر: نمرود بن کوش بن کنعان و بخت النصر بودند.
در حدیث معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقول است که : حق تعالى هیچ کتابى و وحیى نفرستاده است مگر به لغت عرب ، پس به گوشهاى پیغمبران مى رسد به زبانهاى قوم ایشان ، و در گوش پیغمبر ما صلى الله علیه و آله و سلم مى رسد به زبان عربى
در روایتى آمده است:یبیّن الألسن و لا تبیّنه الألسن(اصول کافى، ج2، ص637، کتاب فضل القرآن)
(عربى فصیح، از واژه ها و ساختارى برخوردار است که گویایى دیگر زبان ها را دارد، در حالى که زبان هاى دیگر گویایى زبان عربى را ندارند)
در تفسیر نورالثقلین در تفسیر "بلسان عربی مبین" شخصی به نام حجال از امام صادق علیه السلام سوال نمود. ایشان فرمودند: یعنی آن زبان ها را روشن می کند و آن را زبان ها روشن نمی کنند. (نورالثقلین: ج 4، ص 65، فصلت، آیه 44)
از طرفی زبان عربی زبان اهل بهشت نیز معرفی شده است. حضرت رسول صلوات الله علیه می فرمایند:اُحبُّ العربَ؛ لثالث، لأنّی عربی والقرآن عربی و کلام اهل الجنة عربی. (تفسیر المیزان ، ج 17، ص 545)
(من عرب را به خاطر سه چیز دوست می دارم: اول این که خودم عرب هستم، دوم این که قرآن عربی است، و سوّم این که زبان اهل بهشت عربی است)
آری این است نتیجه دور ماندن از فرهنگ قرآن و اهل بیت علیهم السلام و عاقبت با حال خسران و دستی خالی این جهان را ترک کردن.
علامه طهرانی راجع به زبان عربی می نویسند:
بهترین و عالیترین (زبان ها) از جهت ادبیّات و قواعد نحوی و گرامری و محسّنات بیانی و بدیعی، و کثرت لغات و اشتقاق و فصاحت و بلاغت، و قدرت در تفهیم و تفهّم و ایراد مطالب مهمّه، و علوم پیچیده و مسائل مشروحه به عبارت موجز و مختصر با نشان دادن اصل مراد بطور اکمل و اتمّ، منحصر به زبان عربی است. و حتّی هم شاخۀ آن در ادب که زبان عبری محسوب میشود، به پایه و ارج و مرتبۀ زبان عربی نمیرسد. اشعار و قصائد عرب از زمان جاهلیّت تا حال، و خُطَب و کتب مدوّنه در ادبیّات عرب، اینک در دست و شاهد صادق مدّعای ماست. بطوری که اگر بخواهیم زبان عرب را در مشرق زمین با زبان فرانسه در مغرب زمین بسنجیم و مقایسه کنیم، میبینیم که: زبان عرب به مراتب از زبان فرانسه وسیعتر و فصیحتر و ریشهدارتر، و قواعد و صرف و نحو و اشتقاق و لغت و معانی و بیان آن دقیقتر و عمیقتر و ظریفتر است.
بنابراین بطور کلّی در تمام دنیا زبانی به ارجمندی و عالیرتبگی زبان عرب نمیرسد.
و این یک جهت مهمّ است که خداوند قرآن کریم را به زبان عربی نازل فرموده، و پیامبرش را که خاتم انبیاء قرار داده، و دینش و حکمش را در عالم تا روز قیامت مقدّر نموده است از نژاد عرب و از تیرۀ إسمعیل پسر حضرت إبراهیم علیهما سلام الله نموده است.
و اگر حکومت و امامت از خاندان پیغمبر منسلخ نمیگشت، و زمام امر تبلیغ و ترویج به دست مبارک أمیرالمؤمنین علیّ بن أبیطالب علیه أفضل صلوات المصلّین بود؛ در همان سنوات صدر اسلام، دنیا دین اسلام را میپذیرفت، و زبان عربی را که زبان قرآن مبین و پیامبر ختمی مرتبت است از جان و دل قبول میکرد. لیکن انحراف تاریخ موجب انحراف تعلیم و تربیت شد، و سنگ آسیا از محور خود پیچید؛ و آن دعوت عامّه و اسلام جهانی و قرآن عالمی و تکلّم به زبان فصیح و بلیغ رسول اللهی به زمان ظهور قائم آلمحمّد روحی و أرواح العالمین لَه الفِدآء مبدّل گردید.
البته آنچه در این نوشتار نسبت به جناب فردوسی بیان می شود از ارزش های علمی و شاهکارهای ادبی و فن سخنوری و تبحر ایشان در شعر نمی کاهد و قصد بر نادیده گرفتن سایر حسنات نیست و اصلا نیتی بر تخریب شخصیت حقیقی ایشان نداریم و در مورد آخرت وی هم هیچگونه قضاوتی نمی کنیم و خود را در جای خدای رحمان که رحمتش همه چیز را فراگرفته نمی گذاریم.
عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگوی نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند
آنچه عرض می شود فقط به همان جنبه ای است که خود جناب فردوسی در آخر عمر از آن اظهار ندامت و پشیمانی می کند و کسی که چنین حالی دارد، قطعا از دیگران و آیندگان می خواهد که برداشت آنها از حیات و سپری کردن عمرش، بر اساس حقیقت و واقعیات و عبرت باشد نه صرف خیالات و اوهام و اعتبار، مرام و سلوکی که خود فردوسی از آن سرخورده شد.
در واقع آنچه گفته می شود برداشتی است از زندگانی و منهاج جناب فردوسی که خود در آخر عمر بدان اقرار و اعتراف می کند در واقع بیان چیزی است که صاحبش به آن رضایت دارد و از پسینیان هم می خواهد اگر قصد دارند نام پر آوازه او را زنده نگه دارند و او را معرفی کنند این تعریف یک تعریف جامع باشد نه ناقص.
آنچه در پیش رو می آید آه نامه ای است از جناب فردوسی که دیگر مجاز نیست دیگر داستان سرایی و افسانه گویی نیست واقعیتی است که فردوسی آن را چشیده است. غفر الله ذنوبه و ذنوبنا و رحمة الله علیه و علینا رحمة و اسعة
سیدنا الاستادعلامه طهرانی رحمة الله علیه می فرمودند: تمام افتخار فردوسی این است که سى سال عمر خود را به عشق دینارهاى سلطان محمود غزنوى به باد داده و شاهنامه افسانهاى را گرد آورده است و می فرمودند: فردوسى با شاهنامه افسانهاى خود که کتاب شعر (یعنى تخیّلات و پندارهاى شاعرانه) است خواست باطلى را در مقابل قرآن عَلم کند؛ و موهومى را در برابر یقین بر سر پا دارد. خداوند وى را به جزاى خودش در دنیا رسانید، و از عاقبتش در آخرت خبر نداریم. خودش مىگوید:
بسى رنج بردم در این سال سى عجم زنده کردم بدین پارسى
چو از دست دادند گنج مرا نبُد حاصلى دسترنج مرا
ما در زمان خود هر کس را دیدیم که خواست عجم را در برابر اسلام عَلم کند، و لغت پارسى را در برابر قرآن بنهد، با ذلّت و مسکنتى عجیب جان داده است. فَاعْتَبِرُوا یَأُولِى الأبْصر!( نور ملکوت قرآن، ج4، ص،146)
چراغی را که ایزد برفروزد هر آنکس پُف کند، ریشش بسوزد
طرز فکر و روش فردوسی راه را برای استعمار باز کرد
علامه طهرانی در اینباره می فرمایند: انگلیسىها با مسلمانان بر اساس همین نقشه ( اختلاف بیانداز و حکومت کن ) رفتار کردند و پس از شکست کشور پهناور عثمانى- که بیش از شش قرن (از 1299 میلادى تا 1923 میلادى) بر قسمت عظیمى از آسیا و اروپا و آفریقا به عنوان خلافت مسلمین حکومت مىکردند، و مجموعاً سى و هشت سلطان، یکى پس از دیگرى، که اوّل آنها: سلطان عثمان خان غازى بوده و در سنة 699 هجرى قمرى به حکومت نشست، و آخر آنها سلطان عبد العزیز دوّم که تا 1342 هجرى قمرى حکومت کرد، بر صحنه خلافت و حکومت عرضه داشتند- با همین نقشه رفتار کردند، یعنى کشور عثمانى را قطعه قطعه کردند، و هر قطعه را به دست یکى از نوکران خود سپردند.
قسمت اروپائى عثمانى را که شامل کشورهاى شبه جزیرة بالکان و هنگرى و قدرى از رومانى که شامل بخارست است مىباشد، به کشورهاى یوگسلاوى (صربستان)، آلبانى، یونان، بلغارستان، و قسمت ترکیه اروپا، و هنگرى(مجارستان) و رومانى که شامل بخارست است قسمت کردند.
و قسمت آسیائى کشور عثمانى را به ترکیه، سوریه، لبنان، اردن، فلسطین، حجاز، عدن، یمن، عراق و کویت تقسیم نمودند. و قسمت آفریقائى کشور عثمانى را به مصر و طرابلس که همان کشور لیبى است تقسیم کردند. و همانطور که ملاحظه مىشود کشور عثمانى را به نوزده قسمت تجزیه و تفکیک نمودند.
کفّار و اجانب براى آنکه بر هدف خود فائق گردند، بعد از تقسیم و نیز قبل از تقسیم این کشورها در سایر کشورهاى اسلامى که کم و بیش رخنه کرده بوده و تسلّط یافته بودند، براى از بین بردن روح وحدت مسلمین، که کتاب آسمانى آنان قرآن مجید است، تا توانستند اهل هر کشور را به ملیّت و آداب و رسوم قومیّت و محبّت به وطن، که منظور همان حدود مشخّصهاى، بوده است، که خود آنها دور میز نشسته و تعیین کردهاند، دعوت کردند. و با روزنامه ها، و رادیوها، و سینماها، و تسلّط بر معارف و فرهنگ مردم به وسیله مدارس و دانشگاهها، و تأسیس دانشگاههاى مستقلّى فقط براى حفظ نمودن آداب و ملیّت هر قومى که جز الفاظى تو خالى چیزى نیست، و جز افتخار و مباهات بر استخوان خشک نیاکان، و تنافس در مقدارى کاسه و کوزه شکسته به عنوان آثار ملّى، و جمع آورى و نگهدارى از آنها در موزههاى مجلّل چیزى به دست نمىدهد مردم را سرگرم کردند.
ایرانیان را دعوت به آداب و رسوم زردشتى و احیاء زند و اوستا، و تعریف و تمجید بى حدّ و حساب از شاهنامه فردوسى، و بیان افسانههاى کورش و داریوش و سیروس و رستم زال نمودند (امام شناسى، ج 6 ص 168)
در جای دیگری در مورد فردوسى گرایى که امروزه باب شده می نویسند:
اینهمه سر و صدا براى عظمت فردوسى، و جشنواره و هزاره و ساختن مقبره، و دعوت خارجیان از تمام کشورها براى احیاءِ شاهنامه، و تجلیل و تکریم از این مرد خاسر زیان برده تهیدست براى چیست؟!
براى آنست که در برابر لغت قرآن و زبان عرب که زبان اسلام و زبان رسول الله است، سى سال عمر خود را به عشق دینارهاى سلطان محمود غزنوى به باد داده و شاهنامه افسانهاى را گرد آورده است.
نزول سوره تکاثر، براى از بین بردن افتخار به موهومات ملّى گرائى است. قرآن فاتحه مباهات و فخریّه به استخوانهاى پوسیده نیاکان را خوانده است؛ و با نزول سوره أَلْهَیکُمُ التَّکَاثُرُ* حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ (سوره تکاثر) دیگر کدام مرد عاقلى است که به اوهام و موهومات بگرود، و به نام و اعتبار پدران مرده و عظام پوسیده آنها در میان قبرها خوش دل گردد؟ او با گامهاى قویم خویشتن خود در راه افتخار و شرف میکوشد.
تبلیغات براى فردوسى و شاهنامه، تبلیغات علیه اسلام است
فردوسى با شاهنامه افسانهاى خود که کتاب شعر(یعنى تخیّلات و پندارهاى شاعرانه) است خواست باطلى را در مقابل قرآن عَلم کند؛ و موهومى را در برابر یقین بر سر پا دارد. خداوند وى را به جزاى خودش در دنیا رسانید، و از عاقبتش در آخرت خبر نداریم. خودش مىگوید:
بسى رنج بردم در این سال سى عجم زنده کردم بدین پارسى
چو از دست دادند گنج مرا نبد حاصلى دسترنج مرا
ما در زمان خود هر کس را دیدیم که خواست عجم را در برابر اسلام عَلم کند، و لغت پارسى را در برابر قرآن بنهد، با ذلّت و مسکنتى عجیب جان داده است. فَاعْتَبِرُوا یَأُولِى الأبْصر! (نور ملکوت قرآن ج 4 ص 146)
تکاثر به معناى طلبیدن کثرت و زیادى است. یعنى کثرت طلبى و زیادت خواهى شما را از راه و روش مستقیم و توجّه بحقّ بازداشت، و این معنى در طول امتداد حیاتتان ادامه داشت تا مرگ شما رسید و قبرهاى خود را مشاهده نمودید!
در شأن نزول این سوره بعضى از مفسّران آوردهاند که: قبائل عرب با خود فخریّه میکردند و هر کدام جمعیّتش بیشتر بود بدان مباهات مىنمود و خود را بر قبیله رقیب مقدّم میدانست. تا چون شماره افراد زندهاى که بدان مزیّت مىجستند به پایان رسید، به گورستان رفتند و از شمارش افراد مرده نیز مدد جستند و با الحاق مردگان به زندگان مجموع افراد قبیله خویشتن را به حساب آوردند. فلهذا این آیات نازل شد که کثرت طلبى تا آن سرحدّ شما را غافل و زبون ساخت تا از بدنهاى پوسیده و استخوانهاى خاکستر شده در میان قبور نیز بعنوان فخریّه و مباهات استمداد جستید!
حضرت مولى الموحّدین أمیر المؤمنین علیه السّلام در خطبه 219 از «نهج البلاغة» درباره این تکاثر مطالبى عجیب بیان مىکنند که حقّاً اگر به کوه بخورد سزاوار است از هم پاشیده شود.
به یاد دارم در یکی از مجالس عمامه گزاری (روز نیمه شعبان سال: 1415 هجرى قمرى، مشهد مقدّس) فرمودند:
قرآن مگر نمىگوید: إِنَّا خَلَقْناکُمْ مِنْ ذَکَرٍ وَ أُنْثى وَ جَعَلْناکُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُم (سوره الحجرات قسمتى از آیه13)
مگر قرآن نمى گوید؟! پس ایرانى، عرب، عجم، سفید، سیاه، این حرفها که در منطق قرآن معنا ندارد، چرا شما وقتى مىآئید در اینجاها هى شروع مىکنید به خطابه و امّا اینجا که مىرسید، مىرسید به ملیّت و فردوسى و امثال اینها ...؟!
رستم کیه؟ زال چیه؟! ملیّت چیه؟! ملیّت در مقابل حکومت قرآن یعنى چه؟ زال و رستم را برداشتن با علىّ بن أبیطالب با همدیگر یکى کردن، بعد او را مقدّم کردن یعنى چه؟! یا بگوئید کفرِ کفر، یا بگوئید اسلامِ اسلام؛ یا زنگى زنگى، یا رومىِ رومى.
در دو، سه سال قبل در برنامه روزى که در برنامه نوروزى،- حدود سه سال قبل- گویا برنامه تحت عنوان: «مصاحبه با مجسّمههاى تهران»بوده، که اگر بخواهیم با ایشان صحبت کنیم، با مجسّمه ها، چى مىگویند؟
-خبرنگار، خبرنگار مىآید به مجسّمه فردوسى سلام مىکند، مىخواهد با این مجسّمه مصاحبه کند.
بینندگان عزیز! توجّه کنید! اکنون مىخواهیم حکیم ابوالقاسم فردوسى، سخنسراى فلان و فلان مصاحبهاى داشته باشیم.
سپس خبرنگار از نردبان بالا رفته به مجسّمه فردوسى سلام کرد، او پاسخ نگفت؛ سپس رو به حضّار کرده گفت: نمىدانم چرا جواب سلام مرا نداد؟! سپس رو به فردوسى کرد و گفت: سلامعلیکم، دو بار سه بار، سلامعلیکم.
-بعد از او پرسید: مىشود بگوئید چرا جواب سلام من را نمىدهید؟
-فردوسى: سلام یعنى چه؟!
-این یارو مُصاحِب مىگوید: پس من چه بگویم؟
-فردوسى: درود بر شما، یا مطلبى قریب به این مضمون، درست؟!
خبرنگار بعد از قبول دستور فردوسى و عمل به آن، به او خطاب کرد و گفت:
-من براى مصاحبه به خدمت شما آمدهام و باز دید او پاسخ نمىدهد، علّت پرسید.
-فردوسى گفت: مصاحبه یعنى چه؟!
-پس چى بگویم؟
-فردوسى گفت: بگوئید گفت و شنود.
و هکذا چند مطلبِ مشابه را مطرح نمود و او لغات فارسى را به خبرنگار سفارش نمود و در خاتمه پرسید: آیا توصیهاى به ملّت ایران ندارید؟ و آیا باز هم براى مصاحبه به خدمت شما برسم؟ او در پاسخ گفت: سفارش من این است ملّت من بجاى اینکه به سراغ من بیایند به شاهنامه مراجعه کنند؛ مگر فرهنگ پویا و بى نیازِ ما چه واژه و لغتى را کم دارد که به بیگانگان مراجعه مىکنند؟!
بیگانگان مىدانید کیست؟! یعنى اسلام! یعنى قرآن!سلام لغت قرآن است، مصاحبه و أمثال این؛ اینجا قرآن شد بیگانه و آن فردوسى دارد مىگوید: به شاهنامه مراجعه کنید و به بیگانگان مراجعه نکنید! مبارزه با عرب در لباسِ لفظ،- و حقیقتاً مىگویم- مبارزه با اسلام است. عرب چیه؟ عرب، عجم، ترک، هندى، فارسى، پاکستانى، انگلیسى، آمریکائى هرکس مسلمان باشد آن مسلمان است و ذى قیمت است؛ وخیلى جاى تعجّب است که امروزه که مردم سطح فکرشان مىآید بالا و این عناوین باطل را دور مىزنند چرا نسبت به این مسائل حسّاس اینقدر ...؟!!
و می فرمودند: فردوسى در مقابل این غلط کاری هائى که نموده است، و این خلط و خبط هائى که آورده، در موقف عرصات قیامت، در پیشگاه عدل پروردگار، وقوف دارد، و باید از عهده بر آید؛ این اشعارى که حقایق را کنار مىزند، و اطاعت سلطان و شاه و حاکم را هر چه باشد و هر که با باشد به مردم تحمیل مى کند.( امام شناسى، ج6، ص: 200 )
جالب اینجاست که آنچه امروزه موجب دلگرمی و سرگرمی عده ای شده و به آن در مقابل قرآن و عربیت آن و عزت اسلام مباهات می کنند چیزی است که خود جناب فردوسی در قبال آن عمر خود را از دست رفته می بیند و از آن برائت می جوید و اظهار ندامت و پیشمانی می کند که متاسفانه این بخش از سروده های فردوسی در کمتر جایی مطرح شده است.
همیشه گفته اند آخرین کلمات و عبارتی که بزرگان بر زبان می رانند یا بر کاغذ می نگارند، بهترین گواه بر اندوخته و اندیشه آنهاست.
آری دوری از قرآن و زبان قرآن و سیره اهل بیت سلام الله علیهم اجمعین جز دوری از حق و حقیقت عائدی ندارد و فردوسی دچار این خبط شد لذا در اشعارش مطالبی را می بینیم که با روح توحید ناسازگار است.
سیدنا الاستاد به یکی از این مواضع اشاره می کنند و می گویند: گفتار فردوسى: «چه فرمان یزدان چه فرمان شاه» بر اساس مذهب زرتشتیان است که شاه را نماینده خدا مىدانند، به اسلام چه مربوط؟ و اسلام خود یزدان را که در مقابل اهرمن است، ردّ مىکند، و اعتقاد به او را شرک و ثنویّت مىداند، تا چه رسد به سایه یزدان و نماینده او.( امام شناسىج6 ص 191)
جناب فردوسی در مقدّمه تفسیر سوره یوسف علیه السلام که آن را با زبان شعر بیان می دارد به خسران خود در دنیا و تمام اشتباهات خود اقرار و اعتراف می نماید و می سراید:
من از هر دری گفته دارم بسی شنیدند گفتار من هر کسی
به نظم آوریدم بسی داستان ز افسانه و گفته باستان
از آن تخم کشتن پشیمان شدم زبان و دهان را گره بر زدم
نگویم کنون نامهای دروغ سخن را ز گفتار ندهم فروغ
گرفتن یکی راه فرزانگان نرفتن به آئین دیوانگان
سر از راه واژونه بر تافتم که کم شد ز من عمر و غم یافتم
کنون گر مرا روز چندی بقاست دگر نسپرم جز همه راه راست
نگویم دگر داستان ملوک دلم سیر شد ز آستان ملوک
نگویم سخنهای بیهوده هیچ به بیهوده گفتن نگیرم بسیج
که آن داستانها دورغ است پاک دو صد زان نیرزد به یک مشت خاک
ز پیغمبران گفت باید سخن که جز راستیشان نبد بیخ و بن
بارى! گناه بزرگ فردوسى این بود که سى سال تمام براى جمع آورى افسانهها و داستان هاى عجم رنج برد، و در شصت هزار بیت شاهنامه را به عشق دریافت جائزه از سلطان محمود غزنوى سرود. و در حقیقت زنده کردن اساطیر ایرانیان پیشین در ظاهر براى مقابله با عرب بود، ولیکن با روح اسلام که تفاخر ملّى را سرکوب می کند، و افتخار به استخوان هاى پوسیده را ناشى از جهالت می داند، و براى ربط و پیوند تمام اقوام و همه نژادها دستورهاى أکید دارد، و نداى آسمانى قرآنش إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِندَ اللَهِ أَتْقَیکُمْ از فراز زمین به کهکشان ها رسیده است؛ تباین کلّى داشت.
فلهذا خَسِرَ الدُّنْیَا وَ الاخِرَةَ نه از دنیایش بهره برد، چون سلطان محمود به وى جائزه دلخواه او را نداد، و نه از آخرتش، چون در مقابل قرآن، به کتاب افسانهاى اعتماد کردن و آن را پشتوانه ملّیّت قرار دادن جز سیه روزى و عاقبت سوء چیزى در بر ندارد. ( نور ملکوت قرآن، ج3 ص،23 )
چون خلق درآیند به بازار حقیقت ترسم نفروشند متاعی که خریدند
و متاسفانه گاهی چنان تند در این مسیر قدم برمی داشت که پایش به اهانت و توهین هم کشیده شد
ز شیر شتر خوردن و سوسمار عرب را به جائی رسیدست کار
که تاج کیان را کند آرزو تفو بر تو ای چرخ گردون تفو
البته شکی نیست که فردوسی فردی شیعه و محب اهل بیت رسول خدا عیلهم السلام بوده، و به تحقیق می توان گفت: آنچه در مدح سایر خلفا سروده به دلیل قرآئنی که در لابلای اشعارش هست، تقیه می باشد.
در ابتدای شاهنامه چنین می گوید:
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی خداوند امر و خداوند نهی
که خورشید بعد از رسولان مه نتابید بر کس ز بوبکر به
عمر کرد اسلام را آشکار بیاراست گیتی چو باغ بهار
پس از هر دوان بود عثمان گزین خداوند شرم و خداوند دین
چهارم علی بود جفت بتول که او را به خوبی ستاید رسول
که من شهر علمم علیم در است درست این سخن گفت پیغمبر است
گواهی دهم کاین سخن راز اوست تو گوئی دو گوشم بر آواز اوست
و مرحوم علامه طهرانی به تشیع فردوسی تصریح دارند و نسبت به غفران الهی برای جناب فردوسی ناامید نبوده و می فرمودند: آنچه مسلّم است فردوسى شیعه بوده است و امید است به برکت تشیّع او، راه نجاتى براى او مفتوح باشد.
و در کتاب هدیّة الأحباب صفحه 211 نقل شده است که: یکی از مشایخ، فردوسى را پس از مرگ در خواب دید که در فردوس در درجات عالیه است. از او پرسید که این درجه را به چه یافتى؟! گفت: به یک بیت که در توحید گفتمو آن بیت این است:
جهان را بلندىّ و پستى توئى ندانم چه اى هر چه هستى توئى
فرق انسان کامل و اولیای الهی با امثال مثل فردوسی این است که هیچگاه در زندگی خود حالت تاثر و تاسف و ندامت و پشیمانی نداشتند و در آخر امر با حالی پر از رضایت خود و خدای خود این منزل دنیا را ترک کرده اند که نمونه کامل آن را در کلام امیر مومنان علی علیه السلام می بینیم که وقتی ضربه شمشیر بانگ رحیل و رفتن را می نوازد با عالمی از اعتماد و اطمینان و رضایت می فرماید: فزت و رب الکعبه
و در مصداق و نمونه پایین ترش به مرحوم آسیدجمال الدین گلپایگانی اعلی الله مقامه الشریف می توان اشاره کرد که به مرحوم سیدنا الاستاد علامه طهرانی می فرمودند:
ایشان از علماء و مراجع تقلید نجف اشرف بودند و از شاگردان بر جسته مرحوم آیت الله نائینی و در علمیت وعملیت زبانزد خاص بود و از جهت عظمت قدر و کرامت مقام و نفس پاک مورد تصدیق و برای احدی جای تردید نبود در مراقبت نفس و اجتناب از هواهای نفسانیه مقام اول را حائز بود.
از صدای مناجات و گریه ایشان همسایگان حکایاتی دارند، دائماً صحیفه مبارکه سجادیه علیه السلام در مقابل ایشان در اتاق خلوت بود و همین که از مطالعه فارغ میشد به خواندن آن مشغول می گشت.
آهش سوزان، اشکش روان و سخنش مؤثر و دلی سوخته داشت. متجاوز از نود سال عمر کرد در زمان جوانی در اصفهان تحصیل می نمود و با مرحوم آیت الله بروجردی هم درس و هم مباحثه بوده است و آیت الله بروجردی چه در اوقاتیکه در بروجرد بودند و چه اوقاتی که در قم بودند، نامه هائی به ایشان می نوشتند و درباره بعضی از مسائل غامض و حوادث واقعه استمداد می نمودند.
حقیر در مدت هفت سال که در نجف اشرف برای تحصیل مقیم و مشرف بودم، هفته ای یکی دو بار به منزلشان می رفتم و یک ساعت می نشستم با آنکه بسیار اهل تقیه و کتمان بود، در عین حال از واردات قلبیه (مکاشفات) خود در دوران عمر چه در اصفهان و چه در نجف اشرف مطالبی را برای من نقل می فرمود، مطالبی که از خواص خود بشدت مخفی می داشت.
منزلش در محله حویش (نجف اشرف) بود و در اطاق کوچکی در بالاخانه بسر می برد و اوقاتش در آنجا می گذشت و هر وقت بخدمتش مشرف می شدم و از واردات و مکاشفات و یا از حالات و مقامات بیانی داشت به مجرد آنکه احساس صدای پا از پله ها می نمود گر چه شخص وارد از اخص خواص او بود جمله را قطع می کرد و به بحث علمی و فقهی مشغول می شد تا شخص وارد چنین پندارد که در این مدت ما مشغول مذاکره و بحث علمی بوده ایم.
مرحوم آقا سید جمال الدین بسیار به وادی السلام می رفت و می نشست و معطل می شد و ما چنین می پنداشتیم که او با ارواح طیبه سرو کاری دارد و رد و بدلهائی بین آنان به وقوع می پیوندد.
و در این اواخر به کسالت قلب و پروستات مبتلا بود و عمل جراحی ...نموده و روی تخت افتاده... و قرض ایشان چه برای امرار مخارج شخصی، و چه برای طلاب به حد اعلی رسیده بود، و خانه مسکونی خود را به چهار صد دینار عراقی به جهت مصرف یک عمل جراحی که برای یکی از ارحامشان پیش آمد کرده بود، به رهن گذاشته بودند و از جهات داخلی منزل نیز ناراحت و در شدائدی به سر می برد.
این حقیر در هفته یکی دو بار به خدمتش می رسیدم. و تا اندازه ای برای من گفتگو داشته در این حال که یک روز وارد شدم دیدم: در حالیکه به پشت روی تخت افتاده و سن به نود سال رسیده است، صحیفه کوچک خود را می خواند و اشک می ریزد و در عالمی از سرور و بهجت و نشاط و لذت است که حقاً زبان از وصف آن عاجز است.کأنه از شدت انس با خدای تعالی در پوست نمی گنجد و می خواهد به پرواز در آید.
سلام کردم، گفت: بنشین! ای فلان کس از حالات من که تو خبر داری ( و در اینجا اشاره کرد به جمیع گرفتاری ها: از مرض فراوان و گرو رفتن منزل و غیرها )
عرض کردم: آری و سپس با یک تبسم ملیحی رو به من کرد و فرمود: من خوشم خوش، کسی که عرفان ندارد نه دنیا دارد و نه آخرت.
و نمونه دیگر خود سیدنا الاستاد علامه بودند که فرزند ایشان می گوید: بیاد مىآورم شبى سخن از ارتحال به عالم آخرت بمیان آمد و ایشان همانطور که روى تخت خوابیده بودند فرمودند: آقا سیّد محسن! من مىخواهم امشب مطالبى را به شما بگویم، خوب دقّت کن و بخاطر بسپار!
من قرار بود در این کسالت از دنیا بروم، و براى مدّتى نیز رفتم ولى مرا برگرداندند و به من فرصت کمى دادند که هر چه سریعتر به نوشتههاى خود بپردازم، ولى گفتند: معلوم نیست که بتوانى همه آنها را به اتمام برسانى.
اگر از دنیا رفتم مرا در حرم مطهّر یا صحن در قسمت پائین پا دفن کنید، و الّا در قسمت پشت سر؛ و راضى نیستم که در قسمت بالا سر و یا مقابل حضرت دفن شوم. و هیچ یک از ارحام و آشنایان را که خارج از مشهد هستند مطّلع نکنید، زیرا آمدن به اینجا موجب زحمت و اذیّت است؛ همین چند نفر رفیق که در اینجا هستند بیایند و مرا با سلام و صلوات و با خنده و سرور و فرح و انبساط، پایکوبان و دستافشان حرکت دهند و ببرند براى دفن و حرکت بسوى سفر آخرت. مبادا کسى در تشییع من گریه کند و یا حتّى اظهار ناراحتى نماید، که راه من راه بسوى سعادت و نور است و بهجت و بهاء و جمال است و زیارت محبوب است!
من که از این سخنان قدرى ناراحت شدم و نمىتوانستم به باور خود بقبولانم که به این زودى تقدیر الهى و مشیّت قاهره پروردگار یک همچنین نعمتى را از ما خواهد گرفت و ما را به سوگ حرمان و فقدان او خواهد گذارد، عرض کردم: آقاجان! شما دارید جدّى صحبت مىکنید یا شوخى مىکنید؟ ایشان تا این جمله را شنیدند از جاى خود برخاستند و فرمودند: شوخى! من کجا شوخى مىکنم، من جدّى هستم؛ تو از حرف من نارحت شدى؟ و درحالیکه دست راست خود را دراز کردند با لحنى بسیار عجیب و دلنشین و با اطمینان و عالمى از بهجت و سرور فرمودند:آقاجان من خوشم! طورى این کلمه «خوشم» را کشیدند که جداً حاکى از مقام بهجت تامّه و سرور و بهاء اتمّ، و یک دنیا لذّت و مستى از جام باده دوست و شراب طهور بود؛ و هنوز طنین صداى ایشان که این کلمه را ادا فرمودند از یاد و خاطره من نرفته است؛ هنیئًا لَه ثمّ هنیئًا لَه (وَ سَلامٌ عَلَیْهِ یَوْمَ وُلِدَ وَ یَوْمَ یَمُوتُ وَ یَوْمَ یُبْعَثُ حَیًّا)
تمام حرف در این است که حال دنبال امیر مومنان برویم یا فردوسی دنبال اولیایی مثل آسید جمال و علامه طهرانی برویم یا فردوسی و آیا حیف نیست که زیارت مشهد مقدس را تقسیم کنیم با امام رضا علیه السلام و جناب فردوسی آیا بهتر نیست حالا که می خواهیم بر مزار کسی برویم بر مزار کسی برویم که او هم ما را به امام رضا علیه السلام وصل می کند آری حیف است هزار حیف است.
باید بدانیم به کجا می رویم کجا پناهنده می شویم و چه مناسب است ذکر این حکایت در این مقام که سیدنا الاستاد می فرمودند:
مرحوم آقا سید جمال الدین گلپایگانی (ره) می فرمود:
روزی برای زیارت اهل قبور در نجف اشرف به وادی السلام رفتم هوا بسیار گرم بود پس از ادای فریضه ظهر از شدت گرما در میان وادی در زیر طاقی که بر سر دیوار روی قبری زده بودند نشستم.
آنجا سایه بود. عمامه را برداشته و عبا را کنار زدم. و شطب (چپق کوچک) را روشن کردم که قدری استراحت نموده و برگردم.
در این حال دیدم جماعتی از مردگان با لباسهای پاره و مندرس وضعی بسیار کثیف به سوی من آمدند و از من طلب شفاعت می کردند که آقا بیا و به فریاد ما برس که وضع ما بد است تو از خدا بخواه که ما را عفو کند.
این مردگان شیوخی بودند از عرب که در دنیا مستکبرانه زندگی می نمودند و قبورشان در اطراف همان قبری بود که من بر روی آن نشسته بودم. در التماس خود مصرانه الحاح می نمودند و التجاء داشتند.
من هم اوقاتم تلخ شد. همه را رد کردم و گفتم: ای بی انصافها شما در دنیا زندگی کردید و مال مردم را خوردید و جنایت کردید و حق ضعیف و یتیم و هر بی پناهی را ربودید و ما هر چه فریاد کشیدیم گوش ندادید. حالا آمدید و می گوئید که شفاعت کن. برویم گم شوید ای مستکبران. همه را رد کردند و پراکنده شدند. اما بعضیها را شفاعت می کنند. »
اینجا بود که مرحوم علامه طهرانی رحمة الله علیه می فرمودند: زیارت اهل قبور بسیار فائده دارد، بالاخصّ زیارت قبور علماء و شهداء و مقرّبان درگاه خدا. و مشهور است که در سر قبر علماء، حاجت بیشتر برآورده است، و اصولا در جاهایی که مردمان بزرگ و اولیاء خدا دفن شدهاند نورانیّت و وحدت بیشتر است؛ و محسوس است که آن بُقاع و اماکن روشنی و سعۀ خاصّی دارد و گرفتگی و تاریکی ندارد، به خلاف قبور کفّار که تاریک است و خسته کننده و موجب قبض و تنگی میگردد.
و این حالت حتی برای قبور افرادی که به حسب ظاهر مسلمان بوده، اما مشی و مرام و تفکرات و اعمال آنها بر اساس کفر و انکار حق بوده، هم مشهود است، لذا مومنین و مومنات و کسانی که به مراقبت به نفس پایدار هستند و حاضر نیستند نفس خود را به دست هر کسی یا هر جا و جذبه ای بسپارند، باید مواظب باشند و این نفس را که امانت الهی است و محمل حیات و تربیت و سعادت آنان است، به هر جایی نکشانند و بر سر هر قبری خسته نگردانند؛ بنابر این باید با هزار افسوس گفت: افرادی که به مشهد مقدس علی شاهدها آلاف التحیة و الثناء مشرّف می شوند، به دنبال چه چیزی، با آن همه شوق و شیفتگی و دلدادگی، که ابدا حقیقت و واقعیتی ندارد و صرفا از روی شایعات و خرافات و شنیده ها و اعتبارات است، با چه نیت و به دنبال چه حقیقتی، بر مزار خواجه ربیع یا فردوسی حاضر می شوند و چه کسی را زیارت می کنند؟
آیا به مزار کسی که عمر و فرصت و حتی نبوغ و استعدادش را، ضایع گردانید و آن را به خدمت شاهان سپرد و عمری را به خدمت ایشان همت گماشت و در صدد زنده کردن افسانه ها در مقابل حقایق قرآن برآمد و دست آخر هم خسران زده و دست کوتاه و پست زده برگشت، رفتن دارد؟ و اصلا این رفتن و حضور چه بهره دنیایی و اخروی دارد؟
سیدنا الاستاد علامه می فرمودند: کسی که در مشهد به طوس برای زیارت قبر فردوسی برود، زیارتش از حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام باطل می گردد.
خـوشـا دلی که مدام از پی نظر نرود به هر درش که بخوانند بی خبر نرود
اللهم صل علی محمد و آل محمد و وفقنا لما تحب و ترضی