عارف کامل مرحوم حضرت آیت الله علامه طهرانی رضوان الله علیه می فرمودند: در منزل ایشان (مرحوم آقای انصاری همدانی) چاه آبى بود که رفقا براى تجدید وضو مىبایست از آن چاه، آب بکشند و آن هم با تلمبه که وسیله اى بود در قدیم براى آب بالا کشیدن، و در عین حال بسیارى از اوقات آن تلمبه خراب مى شد و رفقا با مشکل مواجه مى شدند، فلذا ناچار بودند با دلو آب را بیرون آورند.
ما دیدیم این طور نمى شود و باید فکرى براى این مسأله کرد، گفتیم چاره آن است که یک پمپ شناور در چاه نصب کنیم تا این مشکل حل شود. بدون اینکه مطلب را با مرحوم آقاى انصارى در میان بگذارم حرکت کردم به سمت منطقه اى در همدان به نام چاپارخانه که اسباب و ادوات مکانیکى در آنجا فروخته مى شد. مغازهاى نظرم را جلب کرد، وارد شدم دیدم فرد تنومندى با سبیلهاى پرپشت و قیافه اى لوطى منشانه پشت میز نشسته و عدّه اى اطراف مغازه به سخنان او گوش مى دهند. وقتى وارد شدیم خیلى توجّهى به ما نکرد، گویا از دیدن ما هم تا حدودى ناراحت شده بود. ما هم کنارى نشستیم و به سخنان او گوش مى کردیم. پس از مدّتى رو کرد به ما و گفت: فرمایشى بود حاج آقا؟
ما قضیه را مختصراً توضیح دادیم و در ضمن به بعضى از نکات فنّى هم اشاره کردیم. صاحب مغازه دید که خیر، ما هم از مسائل فنّى و تخصّصى اطّلاعاتى کسب کرده ایم. کمکم چهره اش تغییر کرد و اخم هایش باز شد تا اینکه یک مرتبه از جاى خود برخاست و به سمت ما آمد و گفت: حاج آقا من نوکرتم، چاکرتم، غلامتم، هرچه دستور بدى رو چشمم، اطاعت. و مرا در بغل گرفت و یک معانقه و فشار جانانه هم به ما داد.
گفت: من اوّل باید از نزدیک موقعیت را ببینم تا بتوانم نسبت به موتور و جایگاهش اظهار نظر کنم. قرار را براى ساعتى در بعد از ظهر گذاشتیم، و من به منزل مرحوم انصارى مراجعت نمودم.
بعد از ظهر آن مرد آمد و از نزدیک آنجا را بازرسى نمود و گفت: این چاه باید چند متر دیگر خاک بردارى شود تا به موتور آسیبى وارد نشود، و گفت: هر وقت آماده شد، مرا با خبر کنید تا با وسایل بیایم.
پس از رفتن آن شخص، ما به دنبال مُقَنّى گشتیم تا اینکه یک نفر پیدا شد و گفت: من آماده ام امّا شاگردم به سفر رفته و کسى را ندارم که خاک را بالا بیاورد. من به او گفتم: مشکلى نیست، من خودم خاک را بالا مى کشم، تو کار خودت را بکن. مقنّى نگاهى به من انداخت و گفت: حاج آقا، مگر تو قبلًا مقنّى بودى و چاه مى کندى؟!
گفتم: خیر، امّا بالأخره عملگى بلدیم و دوستان نیز هستند، کمک مى کنند.
خلاصه به هر قسمى بود مقنّى را راضى کردیم که چرخ چاه کنى خود را شبانه به آنجا آورد تا صبح زود مشغول کار شویم. صبح مقنّى آمد و چرخ را آماده کرد و کیفیت کار را به ما تعلیم داد و خود به درون چاه رفت.
من به اتّفاق مرحوم حاج شیخ حسنعلى نجابت شیرازى که او هم براى زیارت حضرت آقاى انصارى به همدان آمده بود، چرخ را به گردش درآوردیم و کیسه اوّل خاک را بالا کشیدیم و آن را به بیرون منزل بردیم و در کنار خیابان خالى کردیم و دوباره کار را شروع کردیم و آنقدر در کیف و سرور و ابتهاج و مستى عشق و محبّت بودیم که اصلًا نمى فهمیدیم داریم چه مى کنیم، و ما که تا کنون خبرویتى در این مسأله کسب نکرده بودیم، اگر اشتباهى مى شد و این کیسه خاک بر سر آن بیچاره فرود مىآمد چه به روزگارش مى رسید! اصلًا و ابداً فکرمان به این سمت ها کشیده نمى شد، و مردم در کوچه و خیابان ما را مى نگریستند و بعضى با تعجّب و برخى با خنده و تمسخر به ما نظر مى کردند و مطالبى بر زبان مى آوردند.
بعضى از اوقات نیز مرحوم انصارى پیش ما مى آمدند و با تبسّم و خندهاى روان و جان ما را نیرو مى بخشیدند.
تا اینکه چاه به مقدار کافى عمیق شد و آن شخص را خبر کردیم و به کمک و مساعدت همدیگر موتور را در چاه نصب کردیم. منبع: اسرار ملکوت، ج3، ص: 187