مرحوم علامه طهرانی اعلی الله مقامه الشریف می فرمودند: روزى مرحوم آقا سیّد جمالالدّین گلپایگانى- تغمّده الله برحمته- مى فرمودند: من در ایام نوجوانى و تحصیل در حوزه نجف هم مباحثه اى داشتم شاهرودى که فردى بسیار مستعد و تیزبین و زرنگ و درسخوان بود، و ما با هم سالیان درازى را به مباحثه کتب مختلف و درس خارج مشغول بودیم. تا اینکه او پس از نیل به مراتب عالیه علم و فوز به مرحله اجتهاد، جلاء نجف اختیار نمود و به شهر و دیار خویش شاهرود مراجعت کرد، و ما دیگر از او خبرى نداشتیم؛ ولى همین قدر مى دانستیم که در شاهرود بسیار مورد توجّه قرار گرفته و عالم وحید شهر و مرجع مراجعه افراد و محل رتق و فتق امور مردم گردیده است، و تمام شهر در حیطه تصرّف و اقتدار علمى و قضائى و نفوذ کلمه او واقع شده است.
روزى از ایّام تابستان که در منزل به مطالعه مشغول بودم دیدم درب منزل به صدا در آمد و یکى از فرزندانم آمد و گفت: مردى با ریش تراشیده و کلاه فرنگى سراغ شما را مى گیرد. گفتم: بگو بیاید بالا!
در این هنگام مردى وارد اطاق شد که ظلمت همه فضا را اشغال کرد، به او گفتم: تو کیستى؟
در جواب گفت: مرا نمى شناسید؟ گفتم: خیر.
گفت: من هم مباحثه اى شما هستم و اسمم فلان و فلان است.
من گفتم: قبَّحَ الله وجْهَک! خدا صورتت را کریه و زشت گرداند! این چه سیما و شمایلى است که براى خود ساخته اى؟!
گفت: داستان من طولانى است. و پس از نشستن چنین ادامه داد:
" پس از اینکه من از نجف به مسقط الرأس خود شاهرود مراجعت نمودم، در مسجدى از مساجد شهر به اقامه نماز جماعت و تبلیغ و تفسیر و تبیین حلال و حرام پرداختم. مدّتى از این اشتغال گذشت، کمکم صِیت و شهرت ما تمام شهر شاهرود را فرا گرفت و مردم به ما روى آوردند و امور خود را به من واگذار نمودند، و مرافعات و دعاوى خود را نزد من مطرح مى ساختند و براى حلّ مشکلات اجتماعى و خانوادگى از من استمداد مى جستند. مدّتى نگذشت که من عالم وحید شهر و ملجأ عوام و خواص و تنها مجتهد متنفّذ و مبسوط الیَد شهر گشتم، به طورىکه حاکم وقت از من حساب مى برد و در امور خود با من مشورت مى نمود و بدون اجازه من دست به هر کارى نمى زد.
شبى از شب ها حاکم مرا به صرف شام به منزل خود دعوت کرد. من به منزل حاکم رفتم، دیدم عدّه اى از اعیان و اشراف نیز مدعوّ مى باشند، طبیعتاً بسیار مورد توجّه و احترام افراد حاضر قرار گرفتم و با انواع کلمات و تمجیدها و محبت هاى شُبهه آمیز مرا مورد لطف و محبّت خویش قرار مى دادند، و من از این برخورد و محفل کاملًا خرسند و مشعوف بودم.
در این اثناء دیدم زمزمه اى بین افراد درگرفت و حرکات چشم و ابرو و دست و صورت حکایت از وقوع مطلبى ناگفته مى کند که گویا شرم و حیاى افراد از حضور من مانع ابراز و اظهار آن مى باشد؛ تا اینکه خود من رو به آنان نمودم و گفتم: آیا مطلبى هست که مى خواهید مطرح کنید؟
یکى از آنها با اظهار شرمندگى و حُجب خاصى گفت: اگر جسارت نباشد مى خواهم مطلبى عرض کنم امّا شخصیّت شما مانع از طرح آن است.
من گفتم: هیچ اشکالى ندارد، هرچه در دل دارید بدون خوف و هراس بگویید!
آن شخص گفت: دوستان و رفقاى محفل مایل هستند چنانچه شما اجازت فرمایید، لبى تر کنند و صفایى به محفل آورند.
من متعجّبانه گفتم: یعنى چه؟ لبى تر کنند چه معنا دارد؟ من که منظور شما را نمى فهمم!
آن شخص گفت: اگر اجازه فرمایید قدرى شراب براى تازه نمودن دماغ و رفع خستگى تناول شود.
من که اصلًا و ابداً چنین تصوّر و تخیّلى به ذهنم خطور نکرده بود، آن چنان برآشفتم و بر آنها نهیب زدم که تمام اهل مجلس از رعب و وحشتِ فریاد من به لرزه و هراس افتادند، و درحالىکه از شدّت عصبانیّت کنترل خود را از دست داده بودم مجلس را ترک گفته، از خانه حاکم بیرون آمدم، و هرچه حاکم به دنبال من براى عذرخواهى آمد اعتنائى ننمودم و به منزل خود وارد شدم.
سه روز پس از این ماجرا شبى حاکم به منزل ما آمد و بنا را بر عذرخواهى و اغماض و شرمندگى گذاشت و با الحاح و اصرار از ما تقاضا کرد که دوباره به منزل ایشان براى صرف شام برویم، من نیز قبول کردم و رفتم و مشاهده نمودم همان افراد نیز در آنجا حضور دارند. این بار بدون طرح مسأله سابق سفره انداخته و شام آوردند. من دیدم عجب شام لذیذى است که در عمر خود این چنین طعم و رائحه و لذّتى نچشیده بودم. پس از صرف شام صاحب خانه گفت: از آنجا که آقایان مایل به صرف مشروب مى باشند شما چنانچه تمایل دارید به منزل خود مراجعت کنید!
من پذیرفته و برخاستم؛ ولى حاضرین با ابراز ندامت و اظهار شرمندگى از این جریان، متأسّف شدند. من گفتم: ایرادى ندارد شما هر کارى مى خواهید انجام دهید من با شما کارى ندارم. و به منزل خود مراجعت کردم.
حدود سه هفته از این جریان گذشت و تمام این مدّت طعم و لذّت شام آن شب پیوسته فکر و ذهن مرا مشغول مى داشت تا اینکه حاکم باز براى صرف شام مرا دعوت نمود و من با تمایل شدید و اشتیاق وافر دعوت او را لبّیک گفتم.
پس از وارد شدن دیدم باز همان مهمان هاى معهود، در محفل حضور دارند و طبق برنامه قبلى سفره گسترانیدند و شام را با لذّت و اشتیاقى وافر صرف نمودیم. پس از صرف شام بدون اینکه از من تقاضاى خروج از منزل را بکنند، دیدم خانمى با سینى و جام شراب وارد مجلس شد و همین طور کنار درب اطاق به انتظار اجازه ایستاد.
افراد رو کردند به من و گفتند: اگر آقا اجازه دهند دوستان مایل اند با حضور ایشان از باده ناب بهره مند گردند و لطف و صفاى شرب شراب، با وجود شما بسیار گوارا و شیرین خواهد شد.
من ابتدا ابراز ناراحتى نمودم ولى اصرار افراد و تمنّاى آن خانم ساقى، مرا به سُستى و تسلیم واداشت و گفتم: شما به کار خود بپردازید من کارى به کار شما ندارم.
پس از بیان این مطلب، آن خانم از همان ابتداى مجلس لیوان هاى شراب را یک به یک به دست افراد مى داد و به سمت وسط مجلس پیش مى آمد، ولى آن افراد بدون اینکه لیوان ها را به سمت دهان خود ببرند همینطور در دستان خود نگه داشتند؛ تا اینکه آن زن به من رسید و در مقابل من ایستاد، از من تقاضا کرد لیوانى براى شرب بردارم. من از این عمل ناراحت شدم و ابراز نگرانى نمودم، ولى یکمرتبه از هر طرف صدا به خواهش و تمنّا و اصرار بر شرب باده برخاست و چنین تقاضا شد که تا من بر ندارم و صرف نکنم هیچ کدام از آنها شراب را به لبان خود نزدیک نخواهند ساخت، و من هرچه انکار کردم آنها بر اصرار خود افزودند؛ تا اینکه آن زن با حرکات و سکناتى مرا متوجّه خود نمود و با ظرافت و لطافتى خاص مرا به وسوسه انداخت و من لیوانى از باده ناب از دست او گرفتم و به دهان خود نزدیک نمودم و آن لیوان را لاجرعه سر کشیدم.
خدا شاهد است به محض اینکه شراب وارد معده من شد، یک مرتبه احساس کردم چیزى از دل و قلب من خارج شد، و آن ایمان و اعتقادى که پیش از این در وجود و قلب خود احساس مى نمودم، دیگر در نفس خود نیافتم. از آن مجلس بیرون آمدم درحالىکه با آن فردى که پیش از این وارد مجلس شده بود، زمین تا آسمان تفاوت داشتم.
پس از مدّتى، حاکم مرا به مسئولیّتى در دوائر دولتى تنفیذ نمود و من عمامه از سر خود برداشتم و رسماً تحت حمایت و رعایت دستگاه حاکمه قرار گرفتم، و مسئولیّت قضاوت دولتى را به من واگذار نمودند، و اینک وضع و حال من همین است که شما مشاهده مىکنید."
منبع: کتاب سالک آگاه، ص: 50