بطور یقین مىتوان گفت که ولایت أمیر المؤمنین علیه السلام از روز اول با شهادت به لا الهَ الَّا اللهُ وَ مُحَمَّدٌ رَسولُ اللهِ شروع شده و عَلِىٌ وَلىُّ الله جمله متصله و غیر قابل انفکاک با آنها بوده است که حضرت علامه طهرانی قدس الله نفسه الزکیه آن را تبیین می نمایند
بسم الله الرحمن الرحیم
بعثتِ ولایت (همراهی ولایت أمیرالمؤمنین با بعثت پیامبر)
منبع: کتاب امام شناسى علامه طهرانی، ج 1، ص 84
بطور یقین مىتوان گفت که ولایت أمیر المؤمنین علیه السلام از روز اول با شهادت به لا الهَ الَّا اللهُ وَ مُحَمَّدٌ رَسولُ اللهِ شروع شده و عَلِىٌ وَلىُّ الله جمله متصله و غیر قابل انفکاک با آنها بوده است.
چون در روز اولى که پیغمبر اقوام خود را به اسلام دعوت نمود و آنان را به اقرار به شهادتین امر فرمود؛ در همین روز و در همین مجلس آنان را امر به اطاعت مولى الموالى أمیر المؤمنین و پیروى از آن حضرت نموده، و ولایت و خلافت او را اعلان نمود.
جالب اینجاست که بر اساس روایات مورد اتفاق شیعه و سنی، نه تنها أمیر المؤمنین علیه السّلام را پس از رحلت خود، بلکه در زمان حیات خویشتن نیز ولىّ و امام و واجب الطّاعة معیّن فرموده است؛ زیرا که میفرماید: فَاسْمَعُوا لَهُ وَ أَطِیعُوا. این عبارات، وجوب سمع و طاعت را براى آن حضرت در زمان خود رسول الله إثبات میکند، و دلالت بر عصمت آن حضرت از همان روز دارد؛ زیرا بین عصمت و واجب الاتّباع بودن ملازمه است. همچنانکه از همان روز کانَ مِن رَسولِ اللَهِ بِمَنزِلَةِ هَرونَ مِن موسَى إلّا أنَّهُ لَیْسَ بِنَبِىٍّ که و بر این گفتار، کلام علّامه آیة الله سیّد شرف الدّین عاملى در کتاب «النّصّ و الاجتهاد» (طبع دوّم، مطبعة دار النّهج بیروت) ص 376 در تعلیقة اوّل دلالت دارد.
بنابراین اسلام از روز اول که طلوع کرد با این سه جمله بود: شهادت به خدا و شهادت به نبوت رسول الله و شهادت به ولایت على ولى الله، و آنچه را که شیعه مىگویند از وجوب تبعیت از أمیر المؤمنین یکى از مسائل قطعیه اسلام است، و حقیقت تشیّع، حقیقت اسلام است و افرادیکه به شهادتین اکتفا نموده و ولایت و خلافت أمیر المؤمنین را رفض کردهاند جزئى از اسلام را ردّ نمودهاند، و در واقع اسلام را ردّ نمودهاند.
همچنانکه افرادى که شهادت به توحید مىدهند و به نبوت نمىدهند نیز جزئى از حقیقت را اقرار و جزئى را انکار و در واقع حقیقت را انکار نمودهاند.
تصریح قرآن بر وحدت توحید و نبوت و ولایت
و بر همین اساس نصوص صریحه از آیات قرآن، و کلام رسول الله به تدریج نیز راجع به ولایت اضافه شد، همچنانکه نصوص صریحه از آیات قرآن و کلام آن حضرت نیز به تدریج راجع به توحید و نبوّت اضافه شد.
«وَ انذِر عَشِیرَتَکَ الَاقرَبیِنَ وَ اخفِض جَناحَکَ لِمَن اتَّبَعَکَ مِن المُؤمِنینَفَإن عَصَوکَ فَقُل انِّى بَرِىٌ مِمَّا تَعمَلُونَوَ تَوَکَّل عَلَى العَزیزِ الرَّحیمِالَّذِى یَریکَ حِینَ تَقُومَوَ تَقَلُّبَکَ فِى السَّاجِدینَانَّهُ هُوَ السَّمیعُ العَلیِمُ» [1]
(اى پیمبر! اقوام نزدیکتر خود را از عذاب خدا بترسان، و بالهاى رحمت خود را براى مؤمنینى که از تو پیروى مىکنند پائین آور، پس اگر مخالفت کردند بگو من از کردار شما بیزارم، و توکل بر خداوند عزیز و رحیم بنما؛ آن خدائى که تو را در هنگام قیام به نماز مىبیند و از حالات تو در سجده اطلاع دارد فقط و فقط آن خدا شنوا و داناست.)
حضرت رسول الله اقوام و عشیره خود را دعوت نمودند و به آنها نبّوت خود را اعلام نمودند طبق حدیثى که وارد شده و در نزد مورخین و محدثین از بزرگان اسلام بحدیث عشیره معروفست.
علّامه امینى گوید: این حدیث را بسیارى از ائمّه و حفّاظ حدیث از فریقین روایت کردهاند، و در صحاح و مسانید خود درج نمودهاند، و افراد دیگرى از بزرگان حفاظه و ائمّه حدیث از افرادیکه بقول و کلام آنها در اسلام اعتناء بسیارى است، آن حدیث را ملاحظه نموده و بدون هیچگونه ایراد یا توقفى در صحّت سند آن تلقّى بقبول کردهاند، و نیز بزرگان از مورّخین امّت اسلام و غیر اسلام آن حدیث را صحیح و قبول دانسته و در صحیفه تاریخ جزء مسلمات ذکر نمودهاند، و شعراء اسلام و غیر اسلام منظوماً آن حدیث را در سلک شعر در آورده، و در شعر ناشى صغیر متوّفى 365 قمریّه خواهى یافت [2]
ما عین آن حدیث را اوّلًا از تاریخ طبرى نقل مىکنیم، و سپس در اطراف آن به بحث مىپردازیم.
طبرى از ابن حمید، از سلمه از ابن اسحق، از عبد الغفار بن قاسم، از منهال بن عمرو، از عبد الله بن حارث بن نوفل بن عبد المطلب، از عبد الله بن عباس، از على بن أبى طالب روایت مىکند، که فرمود:
چون آیه انذار بر رسول خدا صلى الله علیه و آله وارد شد: «و انذر عشیرتک الاقربین»، رسول الله صلى الله علیه و آله مرا خواندند و گفتند: یا على: خداى من مرا امر نمود که نزدیکترین عشیره و اقوام خود را انذار کن، این امر بر من گران آمد، چون مىدانستم که به مجرد آنکه به این امر لب بگشایم، از آنها امور ناگوارى سر خواهد زد، بنابراین سکوت اختیار کردم تا آنکه جبرائیل آمد گفت: اى محمد! اگر مأموریت خود را انجام ندهى، پروردگارت تو را عذاب مىکند.
بنابراین یک صاع (که تقریباً یک من غذاست) براى ما طبخ کن، و در آن ران گوسفندى قرار ده، و یک قدح نیز از شیر فراهم نما، و سپس تمام فرزندان عبد المطلب را در نزد من حاضر کن، تا با آنها سخن گویم و آنچه بدان مأموریّت دارم به آنها ابلاغ کنم.
على گوید آنچه را که رسول خدا به من امر نمود انجام دادم، و بنى عبد المطلب را به خانه پیغمبر دعوت نمودم و در آن هنگام آنان چهل نفر بودند یا یکى بیشتر و یا یکى کمتر؛ در میان آنان عموهاى آن حضرت ابو طالب و حمزه و عباس و ابو لهب بودند.
چون همه آنها در نزد آن حضرت گرد آمدند حضرت غذائى را که پخته بودم طلب کردند من آن را آوردم چون در مقابل آن حضرت گذاردم، رسول الله صلى الله علیه و آله پارهاى از گوشت را با دست خود برداشته و با دندانهاى خود پاره پاره نمودند، و آن قطعات را دورادور آن ظرف بزرگ چیدند، سپس فرمودند به آن جماعت: شروع کنید بسم الله!
آنها همه خوردند و سیر شدند بطوریکه دیگر حاجت به طعام نداشتند، و سوگند به خداوندیکه جان على در دست اوست آن غذائى که من در مجلس آوردم خوراک یک نفر از آنها بود، سپس حضرت فرمودند: این جماعت را سیراب کن!
من آن قدح شیر را آوردم و همه خوردند، و سیراب شدند؛ و سوگند به خدا که آن قدح مقدار نوشیدنى یک تن از آنان بود.
در این حال چون رسول الله صلى الله علیه و آله اراده سخن کردند، ابو لهب در کلام پیشى گرفت و گفت: این صاحب شما از دیر زمانى پیش، شما را سحر مىنمود؛ رسول الله با آنها به هیچ سخن لب نگشود.
فرداى آن روز فرمود: اى على! این مرد در کلام من پیشى گرفت به سخنى از خود که شنیدى، و بنابراین این قوم قبل از آنکه من سخن گویم متفرّق شدند، مانند همان غذائى را که دیروز آماده نمودى امروز نیز تهیه بنما، و این قوم را در نزد من گرد آور.
على گوید: من چنان طعامى تهیه نمودم، و سپس آنها را در نزد آن حضرت حاضر ساختم.
آن حضرت به من فرمودند: غذا بیاور! من آوردم و مانند دیروز غذا را به آنها تقسیم نمود همه خوردند و نیازى دیگر نداشتند.
سپس فرمود: آنها را سیراب کن! من قدح شیر را آوردم، همه آشامیدند بطوریکه سیراب شدند، سپس رسول خدا زبان به سخن بگشود، و فرمود: اى پسران عبد المطلب! به خدا سوگند من یاد ندارم جوانى از عرب را که براى قوم خود هدیهاى آورده باشد بهتر از آنچه من براى شما آوردهام، من براى شما خیر دنیا و آخرت آوردهام، و خداوند تعالى مرا امر نموده است که شما را بپرستش او بخوانم.
کدام یک از شما در این امر به معاونت و یارى من بر مىخیزد تا آنکه برادر و وصى من و جانشین من در میان شما بوده باشد؟
على مىگوید: تمام آن جمعیت از پاسخ حضرت خوددارى کردند، و من که در آن وقت از همه کوچکتر بودم و بىسرمایهتر و ژولیدهتر و سادهتر گفتم: من، اى پیغمبر خدا یار و معین تو خواهم بود! حضرت دست خود را بر گردن من گذارد، و فرمود: إنَّ هَذَا اخِى وَ وَصیِیّى وَ خَلیفَتى فِیکُم، فَاسمَعوا لَهُ وَ اطیِعُوا
فرمود: این برادر من و وصّى من و جانشین من در میان شماست، پس کلام او را بشنوید و امر او را فرمانبرید.
على مىگوید: تمام قوم برخاستند، و مىخندیدند و به ابو طالب مىگفتند این مرد تو را امر کرده است که کلام فرزندت را بشنوى و از او اطاعت کنى. [3]
صحت اسناد حدیث عشیره در نزد اهل سنت
علامه امینى گوید: به عین الفاظى که طبرى این حدیث را نقل کرده است ابو جعفر اسکافى متکلم معتزلى بغدادى متوفى 240 در کتاب خود بنام نقض العثمانیة [4] روایت نموده و گفته است که این خبر صحیح است؛
و نیز فقیه برهان الدین در کتاب انباء نجباء الابناء (ص 46- 48)، و ابن اثیر در کامل (ج 2 ص 24)، و ابو الفداء عماد الدین دمشقى در تاریخ خود (ج 1 ص 116)، و شهاب الدین خفاجى در شرح شفا که متعلق به قاضى عیاض است (ج 3 ص 37) آورده است، لکن دنباله حدیث را انداخته است و گفته است که این حدیث را در دلائل بیهقى و غیر او با سند صحیح روایت کردهاند.
و نیز خازن علاء الدین بغدادى در تفسیر خود (ص 390) و حافظ سیوطى در جمع الجوامع همانطور که در ترتیبش آورده در (ج 6 ص 392) از طبرى نقل کرده است، و در 397 از حفاظ ششگانه: ابن اسحق، و ابن جریر، و ابن ابى حاتم، و ابن مردویه، و ابى نعیم و بیهقى، روایت نموده است.
و نیز ابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه (ج 3 ص 254)، و مورخ جرجى زیدان در تاریخ تمدن اسلامى (ج 1 ص 31) و محمد حسنین هیکل در کتاب حیات محمد (ص 104) از طبع اول آوردهاند.
و نیز ابو جعفر اسکافى، و شهاب الدین خفّاجى، این حدیث را صحیح شمردهاند، و سیوطى در جمع الجوامع (ج 6 ص 396) حکایت کرده است که: ابن جریر طبرى این حدیث را صحیح شمرده است.
بارى حدیث عشیره را بسیارى از بزرگان مانند ابن مردویه، و سیوطى، و ابن ابى حاتم، و بغوى، و حلبى در سیرة النبویه، و غیر آنها به الفاظ دیگرى نقل نمودهاند. [5]
حدیث عشیره در میان مستشرقین
بارى حدیث عشیره، و نصب أمیر المؤمنین را در آن روز به مسند خلافت به اندازه مسلم و آشکار است که بعضى از مستشرقین این قضیّه را نقل کردهاند: جرج سَیل ELAS EGROEG در کتاب خود بنام قرآن محمد DEMMAHOM FONAROC LA گوید: محمد در آن وقت علاقه و محبّت بسیارى از خود نسبت به على ابراز نمود، و وى را در آغوش خود گرفته، و به حاضرین مجلس امر نمود که از على شنوائى داشته او را جانشین او بدانند، و فرمان او را گردن نهند؛ آن قوم از مجلس پراکنده شده و به ابو طالب گفتند: اکنون باید از پسرت اطاعت کنى.
جون دون پرت TROP NEVAD NHOJ در کتاب «محمد و قرآن» NAROC DEMMAHOM ضمن بیان این داستان گوید: پیغمبر (ص) برخاسته، اخلاق پسندیده خود را اظهار داشت، و گنجى ابدى (کنایه از سعادت ابدى) به آن کس که از وى پیروى کند بخشید، و در نتیجه خطبهایکه از جهت فصاحت و بلاغت مشهور بود، با پرسش زیر ایراد فرمود کدامیک از شما در برداشتن این امر مرا یارى خواهد کرد؟ کدامیک نائب مناب و وزیر من خواهد گردید، چنانچه هرون نائب و وزیر موسى بود؟ سکوت و بهت انجمن را حکمفرما گردیده، هیچیک جرأت قبول آن وظیفه خطرناکى را که پیشنهاد گردید نداشتند، تا آنکه پسر عمّ پیغمبر، على آن جوان بىپروا از جاى برخاسته فریاد زد:
از پیغمبر من تو را یارى خواهم کردتا آنکه گویدمحمد دستهاى خود را به دور آن جوان با فتوّت درآورد، و او را در آغوش خود فشرده فریاد زد: اینک نظر کنید برادر و وزیر مرا.
واشنگتن ارونیک آمریکائى (در «کتاب مقدّس» ترجمه میرزا ابراهیم خان شیرازى از انگلیسى به فارسى ص 60) ضمن احوالات پیغمبر این داستان را نوشته تا آنجا که گوید:
پیغمبر (ص) فرمود: کدام یک از شما قدم پیش نهاده، مرا به برادرى قبول مىکنید؟ کدامین است از شما که وزیر و نائب و قائم مقام من باشد؟ مدتى اهل مجلس خاموش بودند، و از کسى جوابى نمىآمد، و پیوسته به یکدیگر مىنگریستند، و بعضى از روى تعجب و برخى به استهزاء با هم تبّسم مىکردند تا آنکه على بن أبى طالب با جرأت و قوّت شباب از هیچکس پروا نکرده، از میان برخاست، و قدم صدق در پیش نهاده گفت: اینک من بنده و خادم توام اى رسول خدا، اگرچه هنوز کودکم و قابل خدمتگزارى نیستم.
محمد دست به گردن آن جوان صادق پاک طینت انداخته، او را تنگ در آغوش کشید، و به آواز بلند فرمود: اینک ببینید برادر و وزیر و نائب و قائم مقام مرا!
این جرأت و جسارت و خودنمائى کودکى مانند على در چنان مجمعى قریش را به خنده و ریشخند آورد، و به سخریّه رو به ابو طالب کردند و به طعنه به وى گفتند: که تو هم البتّه متوقّعى که در حضور پسر تو کمرها خم کنیم، و او را تعظیم نمائیم. [6]
بالجمله ما باید در دو جهت راجع به این حدیث بحث نمائیم: جهت اول در سند و جهت دوم در دلالت.
اما در سند، همان طور که ذکر شد جاى شبهه و شکّى نیست که سند آن از نقطه نظر اهل سنّت بسیار قوى است، و محل خدشه و تشکیک نیست، و هیچ کس از اهل سنّت این حدیث را ضعیف نشمرده است، مگر ابن تیمیه که گفته است این حدیث جعل و موضوع است، و کلام ابن تیمیه را اعتبارى نیست، چون همه مىدانند که او مردى متعصب و عنود و دشمن اهل بیت بوده، و انکار احادیث مسلّمه و ضروریه را مىنماید، به مجرّد آنکه متضمّن فضیلتى از فضائل اهل بیت رسول خدا باشد.
بلکه در نزد اهل فنّ مسلم است که میزان ردّ و قبول روایت در نزد او همانا نضمن فضائل اهل بیت و عدم آنست.
یافعى در «مرآت الجنان» گوید: که ابن تیمیّه داراى فتاواى عجیب و غریبى است، که به سبب آنها نیز در نزد اهل سنّت مطرود است، و به علّت آنها او را زندان کردند، و از قبیحترین نظریات او حرمت زیارت قبر رسول خداست.
و اما جهت دوم از بحث که دلالت و مفهوم حدیث است، آنکه در این حدیث با اختلاف مضامینى که در نقل آن شده است جمله: انْتَ اخى وَ وَصییّى وَ خَلیفَتى فیکُمْ وَ اسْمَعوا لهُ وَ اطیعوا آمده است، و این نصى است از رسول خدا بلکه نص جلى و آشکارى بر لافت بلافصل و وصایت آن حضرت، مانند حدیث غدیر خم، غایة الامر این تنصیص در بدو نبوّت و دعوت، و حدیث غدیر در پایان آن، هنگام نزول جبرائیل و اخبار به آن حضرت به نزدیکى و فرا رسیدن مرگ واقع شد.
بگذریم از بعضى از روایاتی که در آنها نیز عنوان وارثى و وزیرى و ولىِّ کل مؤمن بعدى و هو بمنزلة هرون من موسى و یقضى دینى و لفظ اسْمَعوا له و اطیعوا وارد شده است، که هر یک از آنان نیز صراحت بر ولایت و خلافت آن حضرت دارد.
فرض کنیم اگر در مجموع این احادیث غیر از جمله «اخى و وصییى و خلیفتى فیکم» نبود باز معلوم است که این جمله چقدر بطور واضح و آشکار صراحت بر نصب آن حضرت به مقام خلافت و وصایت را مىرساند.
اللهم وال من والاه و عاد من عاداه
پی نوشت ها:
[1] سوره شعراء: 26- آیه 215- 222
[2] الغدیر ج 2 ص 278
[3] تاریخ طبرى ج 2 ص 62 و «63
[4] شرح نهج البلاغة» ابن أبى الحدید، ج 3، ص 263 [267] و از طبع 20 جلدى: جلد 13، ص 219.
[5] الغدیر جلد 2 ص 287
[6] نقل از کتاب «شیعه و اسلام» سبط جزء اول ص 5 و 6