در دنیا یگانه مذهب زنده و اصیل که نمرده است مذهب شیعه است؛ چون قائل بوجود امام حىّ و زنده است، چون کلیمیان دینشان با فوت حضرت موسى مُرد؛ و عیسویان با عروج حضرت عیسى، و سائر طبقات مسلمانان با رحلت حضرت محمّد؛ ولى شیعه زمامدار خود را که متّصل بعالم معنى و الهامات آسمانیست زنده مىداند؛ این عبارات بخشی از یادداشت های بسیار زیبای پرفسور هانری کربن فرانسوی دربارۀ امام زمان علیه السلام بود که ادامه آن را پی می گیریم.
بسم الله الرحمن الرحیم
بشارت به امام زمان علیه السلام تنها راه نجات بشیرت در یادداشت های پروفسور هانری کربن
منبع: یادداشت هایی از حجت الاسلام حاج شیخ محمد شاهرخ همدانی
پروفسور هانْرى کُرْبَنْ استاد و صاحب کرسى، شیعه شناس فرانسوى در تحت عنوان: بشارت مذهب تشیُّع براى بشریت چیست؟ یادداشتهائى براى مذاکره درباره تشیّع در مقابل جهان امروز دارد که بسیار لطیف و جالب است، و در آن اثبات مىکند که: امام زمان که مسند و مستند شیعه مىباشد همچون اعتقاد مسیحیان به روح خدا که ضامن و نگهدارنده مذهب مسیحیّت صحیح بوده است، نگهدارنده قوام هستى بشر مىباشد که نه تنها یگانه راه علاج براى جمیع سنّیهاى جهان بلکه یگانه راه علاج براى جمیع فرق عالم جز استناد به او نمىباشد. و ظاهراً و باطناً مردم گیتى براى خلاصى و رهائى خود باید صدور این کیش را به مذهب خویش بپذیرند.
کربن معتقد بود که در دنیا یگانه مذهب زنده و اصیل که نمرده است مذهب شیعه است؛ چون قائل بوجود امام حىّ و زنده است و اساس اعتقاد خود را بر این مبنى میگذارد، و با اتّکاء و اعتماد به حضرت مهدى قائم آل محمّد: محمّد بن الحسن العسکرىّ پیوسته زنده است.
چون کلیمیان دینشان با فوت حضرت موسى مُرد؛ و عیسویان با عروج حضرت عیسى، و سائر طبقات مسلمانان با رحلت حضرت محمّد؛ ولى شیعه زمامدار و امام و صاحب ولایت خود را که متّصل بعالم معنى و الهامات آسمانیست زنده مىداند؛ و این مذهب شیعه، فقط زنده است.
در خصوص شخصیت پروفسور هانری کربن همین بس که سیدنا الاستاد علامه طهرانی اعلی الله مقامه الشریف راجع به ایشان می فرمودند:
کربن خود بتشیّع بسیار نزدیک بود؛ و در اثر برخورد و مصاحبت با علّامه طباطبایی و آشنائى به این حقائق بالاخصّ اصالت اعتقاد بحضرت مهدى دگرگونى شدید در او پیدا شده بود.
و از قول حضرت علّامه طباطبایی رحمة الله علیه مىفرمودند: غالباً دعاهاى «صحیفه مهدویّه» را مىخواند و گریه مىکرد.
فرزند علامه آقا سیّد عبد الباقى طباطبایی رحمة الله علیه از مرحوم علّامه نقل می کردند: یک روز بدون اینکه ما سؤالى از پدر کرده باشیم رو به ما کرد و با بشاشت و نشاط خاصّى گفت: این پروفسور کربن به اسلام مؤمن شده ولى رویش نمىشود که ایمانش را بر زبان بیاورد! چند صباحى از این گفته پدر گذشت و یک روز پروفسور کربن در یک کنفرانس در خارج، سخنرانى جنجالى کرد و درباره امام زمان عجَّل اللهُ تعالَى فرجَه سخنان پر شورى ایراد کرد و ضمن آن گفت که: «من بخاطر بحث درباره اسلام و رسیدن به این حقائق، نزدیک بود پست تحقیقى خودم را از دست بدهم، یعنى کلیسا مرا از این پست خلع کند.» پدر وقتى از این موضوع مطّلع شد، بسیار مسرور و مشعوف شد و گفت: نگفتم این پروفسور کربن مؤمن به اسلام شده ولى رویش نمىشود که صریحاً اعتراف کند؟! (1)
پروفسور هانری کربن قریب چهل سال قبل که با یکى از مقامات بزرگ کشور «اردن هاشمى» مصاحبهاى داشته است، در مختصر مذاکراتى که با وى به عمل آورده است راه نجات و آرامش او را در بازگشت به مذهب شیعه و تلقّى به قبول «امام زنده غائب» مشخص مىکند و مستدلّا براى وى در نوشتجاتى که راجع به آن از خود باقى گذارده است بحث مىنماید.
چون این نوشته کوتاه او متضمّن نِکاتى دقیق و عمیق مىباشد در اینجا سزاوار است عین عباراتش را نقل کنیم، تا براى خردمندان و صاحب نظران راه تأمّل و دقّت در این مطالب مستدلّ مفتوح گردد.
مصاحبه هانرى کربن: با شخصیت غرب زده اردنى
مطالبى که در جلسه گذشته (27 اکتبر 1959) مورد بحث قرار گرفت، از مصاحبهاى که با یکى از شخصیّتهاى برجسته «اردُنى» صورت گرفته بود، به اینجانب الهام گردید.
این مصاحبه در اساس داراى جنبههاى سیاسى مىباشد. لیکن لازم نیست که خود را با آن مشغول سازیم. بلکه آنچه أساساً مورد نظر ماست وضعیّت معنوى و دینى است.
به صورت کلّى آنچه به نظر من باید مورد توجّه قرار گیرد سؤال ذیل مىباشد:
مسأله این نیست که با نظر خوش بینى یا بدبینى مواجه شدن، اسلام را با آنچه امروزه بدان «تَرقِّى» مىنامند مورد مطالعه قرار دهیم. مفهوم آخر یعنى «ترقّى» مدّتى است که مورد شکّ بسیارى از مردم مغرب زمین قرار گرفته است.
لازم نیست از خود بپرسیم: چگونه مىتوان با جلو رفتن یک ترقّى فرضى هماهنگ بود؟ بلکه باید از خود استفسار نمائیم: چگونه مىتوان با یک مصیبت عظیم معنوى که ظاهراً قسمت زیادى از بشریّت را فرا گرفته است و بقیّه را در مورد خطر قرار داده، مواجه گردید؟
آنچه در مورد یک شخصیّت اردنى اسباب حدیث است، این است که او نمونه بارزى است از یک شخصیّت شرقى که در وجود وى مصیبتى که در طىّ چند قرن تدریجاً در مغرب زمین ظهور یافت، در عرض چند سال پدید آمده است.
این بحران عمومى در معنویّت، نتیجه طریقى است که غربىها حقایق معنوى و روابط آن را با خود مجسَّم ساختهاند. مقهور ساختن قواى طبیعت مىتوانست به خوبى با افزایش قواى معنوى توأم باشد.
استیلاى بشر بر طبیعت و موفقیّتهاى آن بر ضدّ عالم روح- که حتّى مفهوم آن را از بین برد- این مسأله پیش مىآید که آیا این امر را باید اجتناب ناپذیر دانست، یا با استفاده از نیروهاى معنوى برترى با آن مواجه گردید؟
این سوالى است که من از معنویّت اسلام خصوصاً معنویّت تشیّع مىنمایم. اگر ما بتوانیم این سؤال را به پیش آوریم و بیان کنیم و آن را زنده نمائیم، امکان زیادى براى برترى بر قواى جمود که بعضى از منتقدین از براى اسلام در مقابل «ترقّى» و «تطوّر» در مغرب زمین قائلاند، در دست داریم
اول:
دو مفهوم نمونه «حلول» و «ترقّى». شخصیّت اردنى مورد اشاره مىنویسد: به عنوان یک مسلمان تابع، من ایمان عمیقى به سُنّتى دارم که در «سلطان» حلول نموده است لکن از آنجا که با زمانه خود زندگى مىکنم، و با تعلیم و تربیت اروپائى رشد یافتهام، ترقى به نظرم مقدور نیست مگر خارج از سُنَّت دینى! در دو جمله این شخصیّت، «غرب» کاملًا مشهود است. چرا که او چنان در افکار غربیان مستغرق گردیده که تمام اصطلاحات آنان را اتّخاذ نموده است.
الف) این سؤال پیش مىآید که براى وى معنى «حُلُول» چیست؟ بدون شکّ معنى آن همان است که نزد غربیها یافت مىشود. زیرا در نتیجه تحیّرآورى در حالى که همان اراده منقطع ساختن تمثیلات مشهود را از روابطى که ما را با گذشته مرتبط مىسازد درک نموده است.
شور و هیجان قاتلان «خاندان هاشمى» را با مستى بى دین قاتلان «کیشان» که از جمهورى خواهان إفراطى بودهاند، یعنى آنان که «لوئى شانزدهم» امپراطور فرانسه را به قتل رساندند، مقایسه مىنماید.
شکّى نیست که معنى امپراطور در فرانسه از قدیم الایّام بر روى مفهوم «حلول» نهاده شده بود. بدین معنى که امپراطور «تقدیس یافته خداوند» بود و در شخص وى حلول الُوهیَّت در جامعه انسانى انجام مىپذیرفت.
کافى است که رسائل «سَنْ ژُوسْتْ tsuj tniaS» را بخوانیم تا ببینیم چگونه اعضاى شوراى ملّى فرانسه، کاملًا بر این امر واقف بودند. مرگ امپراطور در واقع انقطاع این حلول الُوهیَّت در جامعه محسوب مىگشت. لکن نمىتوان بدین طریق تفکّر نمود بدون اینکه از تعریفهاى رسمى شوراهاى دینى مسیحى بعد از قرن چهارم که دو طبع «لاهوت» و «ناسوت» را در شخص انسان الوهى یا حضرت مسیح علیه السلام یکى مىدانند، استفاده به عمل آمده باشد.
این طریقى است که اسلام همیشه در مقابل آن ایستاده است. اگر بتوان نشان داد چگونه تحقیر و دنیوى ساختن یک مفهوم مذهبى، منجر به یک مصیبت عظیم مىگردد، مىتوان پرسید که أوَّلًا آیا این خطر از ابتدا در خود مفهوم وجود نداشته؟ و ثانیاً آنان که از آغاز بدین مفهوم اعتقاد نداشتهاند، آیا باید مخالف انتظار بدان سر فرود آورند، یا با آن مواجه گردیده و علیه آن مبارزه نمایند؟
با بیان مطلب به صورت اختصار مىگوئیم که «امام شناسى شیعه »ihs eigolomam eti در این جا مىتواند مورد تفکّر و تعمّق قرار گیرد، زیرا آیا این نظر شیعه صراط مستقیم بین «وحدت بینى انتزاعى اسلام سنِّى» و «حُلولیَّت کلیساهاى رسمى مسیحى» نیست؟
به علماى روحانى جوان شیعه عهد معاصر مىتوان زمینه پر ثمرى را براى تحقیق پیشنهاد کرد: مطالعه نوشتههاى غربىها درباره تاریخ عقاید کلیساها و تأیید این امر که «امام شناسى» با همان مسائلى مواجه شد که مسیحیّت در مقابل خود یافت، لکن این مسائل را به نحوى حلّ نمود که کاملًا با طریق رسمى کلیساها مخالف، و برعکس با طریق عرفائى که با مسیحیّت وابستگى دارند، مشابه است.
خلاصه مطلب از این قرار است: کلیّه مردم مغرب زمین تماسّ با خداوند را در واقعه تاریخى- که آن را به صورت حلول مىفهمند- جستجو نمودهاند، در حالى که اسلام شیعه، این تماسّ را در «تجلِّى و ظهور و مَظْهَرِ حَقّ» که مخالف با تصوّر حلول طلبهاى رسمى است مىطلبد.
پس اگر این عقیده- یعنى حلول- در بحران فعلى وجدان مردم مغرب زمین دخیل مىباشد، آیا تشیّع مطالب جدیدى در بر ندارد که در این مورد إشاعه دهد، مطالبى که با افکار اسلام سنِّى مغایرت دارد؟ همانطور که مسیحیّت بدون «مسیح» ممکن نیست، تشیّع بدون «امام شناسى» نیز قابل تصوّر نیست.
اگر مردم مغرب زمین مسیحیّت را رها نمودهاند، تقصیر از روش مسیح شناسى آنان باشد، (یا از این جهت که راه اشخاصى را طىّ ننمودهاند که در قرون متمادى معتقد به یک «حلول معنوى» که به تجلّى بسیار نزدیک است بودهاند).
اگر یک مسلمان سُنِّى تحت تأثیر افکار غربىها قرار مىگیرد به دلیل نداشتن «امام شناسى» است، زیرا این روش صواب از براى تصوّر رابطه بین خداوند و انسان است، و روش صحیح از براى مواجه شدن با لا أدْرِیُّون.
ب) شخصیّت اردنى مزبور، إعلان مىنماید که «با عصر خود زندگى مىکند» (یا امروزى است)! افسوس که این یکى از متداولترین و در عین حال احمقانهترین اصطلاحاتى است که در مغرب زمین إشاعه یافته است. یک شخصیّت قوى مجبور نیست با زمان خود زندگى نماید، بلکه او باید زمان خودش باشد.
بدیهى است که این موضوع، مسأله زمان و معنى زمان و تاریخ را به پیش مىآورد. این مطالب قبلًا در مغرب زمین مطرح گردیده، و شدیدترین منتقدین «تطوّر» و «اصالت تاریخ» و «أصالت اجتماعیّات» از اینجا سرچشمه گرفتهاند.
مقصود ما از مکتب «أصالت تاریخ» مکتبى است که معتقد است تمام فلسفه و الهیّات را باید به وسیله لحظهاى که در تقویم تاریخ ظهور نموده است، بیان نمود. در چنین طرز بیانى، دیگر چیزى جز گذشته باقى نمىماند. و مقصود ما از مکتب «اصالت اجتماعیّات» مکتبى است که تمام فلسفه را به وسیله ساختمان اجتماعى که در دامن آن این فلسفه به وجود آمده است، بیان مىنماید.
اگر صور معنوى فقط «ساختمان فوقانى» یک لحظه تاریخى یا یک بنیاد اجتماعى باشد طبعاً دیگر ارزش معرفتى نداشته و ما را به حال لَا أدْرِیُّون در مىآورد.
مى خواهم متذکّر گردم که من تحقیقى درباره یک انتقاد جالبى از مفهوم زمان به وسیله «علاء الدَّولة سِمنانى» منتشر ساختهام. سمنانى درباره آیه «سَنُرِیهِمْ آیاتِنَا ...» بین زمان أنفسى و زمان آفاقى، امتیاز قائل مىگردد.
اگر از اشارات مشابه به گفتار این عارف بزرگ پیروى نموده و از آن استفاده نمائیم، مىتوانیم با سفسطهاى که «ترقّى» را با «سُنَّت دینى» متقابل و متضادّ مىداند مواجه گردیم.
زیرا این سفسطه، این دو مفهوم را تغییر داده و در یک سطح قرار مىدهد، در حالى که مربوط به مراتب مختلفند. لکن شکّ نیست که یکى از مفاهیم «سُنَّت دینى» خود مسؤول این تسطیح مىباشد.
دوم:
ترکیبهاى ممتنع. بى شک به دلیل این تسطیح که این فرد اردنى بدون انتقاد پذیرفته است، خود را در مقابل یک ترکیب و امتزاج غیر ممکن مشاهده مىنماید. به قول وى: «مانند تمام برادران عرب و مسلمان خود هنگامى که به تفکّر مىپردازیم، در یک داستان ستمگر و بیرحمى زندگى مىکنیم. آیا ممکن است خداوند را از بین نبرد در حالیکه سعى مىکنیم دین را از یک نظم اجتماعى که محکوم به ترقّى فنّى و علمى جدید است، جدا سازیم؟ در اسلام دین و اجتماع با یکدیگر آمیختهاند، و وجود هر یک مستلزم وجود دیگرى است. و فقط به وسیله اتّحاد غیر قابل انفکاک با دیگرى داراى هستى است. آیا ممکن است خود را متجدّد سازیم بدون اینکه خود را لعنت نموده باشیم؟» پیشنهاد من این است که درباره مطالب ذیل تفکّر نمائیم:
الف) عجیب است که مسلمانى خود را در معرض خطر اندیشههائى احساس نماید که فریاد «نیچه» در قرن گذشته بود. یعنى «خدا مرده است». این ندا شاید در میان تمام مردم مغرب زمین منعکس است! بحث امتیاز بین باطن و ظاهر این مطلب: یعنى پدیده شناسى eigolone monehpaL آن طولانىتر از آن است که بتوان در این موقع مطرح نمود، لکن نظر «نیچه» نتیجه اعتقاد به حلول است چنانچه در کلیساها بدان اعتراف مىشود (یعنى اتّحاد أقانیم انسان و الوهیَّت) آنجا که نه حلول در بین است و نه تجسّد، بلکه «تجلّى» همه جا حکمفرماست. چگونه مىتوان «خداوند را کشت»؟
این جمله براى یک عارف مسیحى فاقد هر گونه معنى است، لکن این رجل اردنى بدون شکّ هیچگاه از عرفان بوئى نبرده است.
ب) جنبه دیگر، هم جنسى لاهوت و ناسوت در واقعیّت در کلیساى کاتولیک به سلسله مراتب مؤسّسه، براى کلیسا یعنى پاپ و اسقُف ها، انتقال یافت. باید همیشه حادثه بازجوى بزرگ محکمه روحانى را در کتاب""" ruetisiuqnI dnarG «برادران کارامازاف دستویوسکى»"" iksveiotsod. ed vozamaraK براى درک معنى این موضوع دوباره مطالعه قرار گیرد.
دین به عنوان کلیسا، اراده از براى قدرت گردید، و روساى کلیسا مقام الهام آسمانى را اخذ نمودند، و روح افراد را در قدرت خود محبوس ساختند.
اگر انسان پدیده و کلیسا را نشناسد، پدیده «جامعههاى دیکتاتورى» امروز را نخواهد فهمید، این جامعهها جنبه دنیوى و عرفى تشکیلات کلیسا مىباشد، لکن زبان هر دو شباهت عجیبى به یکدیگر دارد، و این است مقصود ما هنگامى که مىگوئیم: «حلول الُوهیّت» تبدیل به «حلول اجتماعى» گردیده است.
آیا شباهتى بین این پدیده که دین و کلیسا را یکى مىداند و اسلام- چنانکه این شخصیّت اردنى به معنى «دین و جامعه با یکدیگر آمیخته» تصوّر مىنماید- وجود دارد؟
آیا ممکن است خود را متجدّد سازیم بدون این که خود را لعنت نموده باشیم؟
اگر این موضوع را در پرتو مسیحیّت معنوى مغرب زمین که مخالف با مسیحیّت کلیساهاست و آنان را اجتماعى نمودن دین مىداند (مانند سنّت «یواخیم فلورا» و «بوهمه» و «سوید نبورگ» و «استانیر» (2) مى نگریستیم مىتوانیم بگوئیم که «خطر لعنت» «مرگ خداوند» بطور واضح از عدم تشخیص بین دین و جامعه و یکى دانستن آنها به وجود مىآید، و نه به هیچ وجه از افتراق و امتیاز بین آن دو.
در این عصر در مغرب زمین، شاهد اصرار و پافشارى روز افزونى درباره اهمیّت «شهادت اجتماعى» هستیم و کاتولیکها قبل از هر چیز و منحصراً از ایمان به کلیسا سخن مىرانند و بیدارى دینى را با سیاست کلیسائى اشتباه مىکنند. بنظر من این آمیختگى بزرگترین خیانت و بى وفائى به معنویّت است. کلیسا نیست که ایمان و حیات ابدى مىبخشد. هر نوع و فرقهاى که آن کلیسا باشد.
هنگامى که این شخصیّت اردنى از ترکیب ممتنع سخن به میان مىآورد، مى توان به وى گفت: بلى این ترکیب غیر ممکن است. لکن مسأله این نیست، و نباید براى انجام آن کوشش نمود.
سوم:
درباره پیام جدیدى از معنویَّت تشیُّع. به نظر من این فکر از آنچه که گذشت سرچشمه مىگیرد. تا در مقابل مفاهیمى که قبلًا تجزیه و تحلیل گردید و تا حدى که قادر هستیم شاهد جریان پیدایش آن باشیم، مىتوانیم کوشش نمائیم تا در مطالب تفکّر شیعه یک مشاهده واضح و روش معنوى جستجو نمائیم، مشاهدهاى که بر نا امیدى امروزه بشر تفوّق مىیابد و آن را از میان بردارد.
الف) پیغمبر شناسى و امام شناسى. آنچه تشیّع درباره شخصیّت «دوازده امام (ائمه اطهار) براى خود تبیین نموده که نه «حُلُول» است که «هبوط خداوند» را در تاریخ تجربى در بردارد، و نه عقاید لا أدْرِیّه که انسان را با عالمى که خداوند آن را ترک نموده است، مواجه مىسازد، و نه «وحدت بینى انتزاعى اسلام سنِّى» که بعد بى نهایتى بین خداوند و انسان به وجود مىآورد. وضع فعلى جهان ما را وادار مىنماید که بار دیگر درباره «صراط مستقیم» بین «تشبیه» و «تعطیل» تفکّر نمائیم.
آنچنان است که مسائل حقیقت و مفاهیم بسیط متعالى را قبل از آنکه در راهها و جهتهائى که پیش گفتیم افتاده باشند، بکر و تازه طرح کنیم. زیرا که آن حقایق بسیط متعالى پس از انحرافات فوق الذّکر، موجب در هم شکستن روح بشر امروزى که ما هستیم گردیده است.
شما سنَّتهاى أوَّلیهاى را که سیماى حقیقى و معنوى حضرت رسول اکرم و ائمه اطهار در آن رسم شدهاند، بهتر از من مىشناسید و درک مىکنید. اکنون براى شما تجربه نوین و عمیق روحى است اگر آماده باشید که آن سیماهاى بکر اولیّه را، از خلال ادراک یک تفکّر غربى و مسائلى که براى او در این باب طرح مىشوند، بازخوانید و نظاره کنید. خاصّه که این تفکّر غربى، آن تصاویر معنوى را همه جا حتى تا سرزمین شرق و روح شرقى که سرچشمه آن است، با خود همراه دارد.
اما اگر مقامات مسؤول «فلسفه الهى اسلام» خود را در زندان و زنجیر افکار متعصّبانه و متحجّر محبوس نمایند و از طرح مسائل جدید امتناع ورزند و نخواهند با شاگرد فلسفه غرب که با عشق و علاقه باطنى بدانها نظر دوخته و در آرزوى حل آن مشکلات تلاش و مجاهدت مىکند، دمساز شوند، آن وقت آیا مستوجب هر گونه قضاوتهاى سخت و ناهنجارى که نسبت بدانها جارى مىشود نخواهند بود؟
ب) مفهوم غیبت. اصل و حقیقت «غیبت» هرگز در چهارچوب درخواستهاى دنیاى امروز در معرض تفکّر عمیق قرار نگرفته است. کاملًا بجاست که حقیقت مزبور با توجّه خاص به نکتهاى که توسّط «مفضَّل» اعلام گردیده و مىگوید:
«باب دوازدهم بر اثر غیبت امام دوازدهم در پرده غیب و نهان مستور گردیده است» مورد توجّه قرار گیرد. معنى این امر به عقیده اینجانب چشمهاى است بى نهایت و ابدى از معانى و حقایق. در حقیقت تِرْیاق قاطعى است در برابر هر گونه سموم (سوسیالیزاسیون) و (ماتریالیزاسیون) و عامّه پسند کردن اصل و حقیقت معنوى، و همچنین تِریاقى است ضدّ آنچه در صدر مقاله ابراز گردید.
به عقیده حقیر حقیقت غیبت، اساس و بنیان اصیل سازمان جامعه اسلامى است و باید به منزله پایگاه معنوى غیبى تلقّى گردد و از هر گونه تبدیل و تحوّل و تجسّم به صور مادّى و اجتماعى در سازمانهاى اجتماعى، مصون و محفوظ بماند.
به همان گونه حقیقت مزبور تریاق پدیده کلیسا (روحانیّت) در مغرب زمین محسوب مىشود، و تمایل آن از جهت تظاهر و تجسّم اجتماعى حقیقت الهى در اجتماع و کلیّه عواقبى که چنین طرز فکر در بر دارد صورت پذیر مىگردد، به همان نسبت مىتواند براى رفع تشویش و نگرانى و حلّ مشکلى که براى همکار و دوست اردنى ما طرح گردیده بشود. زیرا که او نیز اسلام را اختلاط و ابهام «مذهب و جامعه» تلقّى نموده است.
به نظر اینجانب غیبت متضمّن حقیقت چنان روشنى است که هرگز اجازه چنین ابهام و اغتشاش فکرى را نمىدهد و مىتواند تنها علاج چنین تشویش و درهم ریختگى- اگر پیش آمد- محسوب شود.
به نظر اینجانب «معنویّت اسلام» تنها با «تشیّع» قابل حیات و دوام و تقویت مىباشد، و این معنى در برابر هر گونه تحوّل و تغییرى که جوامع اسلامى دستخوش آن باشند استقامت خواهد کرد.
ج) «امام زمان». مفهوم اعلائى است که مکمّل مفهوم غیبت مىباشد، ولى کاملًا مرتبط به شخصیّت امام غائب است، اینجانب مفهوم «امام غائب» را با روح غربى خودم به نحو تازه و بکرى احساس و ادراک مىکنم و چنین به تفکّر و دلم الهام مىشود که رابطه حقیقى آن را با حیات معنوى بشر وابسته مىدانم. گوئى این رابطه در خاطر من جائى حقیقى گرفته است، به منزله یک دستور العمل باطنى و معنوى که هر فرد مؤمنى را بنفسه با شخصیّت امام قرین و همراه بشناسد و سلسلهاى از جوانمردان معنوى و آئین فتوت از بین رفته را بازیافته باشد، به شرط آنکه این حقیقت أخیر را با شرائط و امکانات روحى امروز وفق بدهیم.
به نظر اینجانب این رابطه خصوصى ارواح با امام غائب، تنها تریاق بر ضدِّ مختلط ساختن حقیقت دین است. حیثیّت امام و اقرار او مانند اصالت حیاتش منحصراً معنوى است.
و هم اینچنین است توجّه ما به تعلیمات ائمّهاى که ظهور کرده و اکنون در عالم معنى زیست مىکنند.
مستشرقینى که مذهب تشیّع را به منزله یک مذهب متمرکز و استبدادى معرفى کردهاند مسلّماً دچار گمراهى و اشتباه عظیم گردیدهاند، و این طرز فکر از مفهوم کلیسا و روحانیّت مسیح، در ذهن آنان به قرینه فکرى وارد شده است.
آنچه بیش از همه چیز جلب توجّه مىکند در نزد عرفاى شیعه مانند «حیدر آملى» تشبیهى است که بین امام غائب و «فارقلیط» و استشهاد او به انجیل یوحَنَّا (انجیل چهارم) صورت گرفته، و هرگز چنین تلاقى فکرى و معنوى بدین وضوح سابقه ندارد.
1) باید عرض و اعلام کنم که مفهوم فارقلیط telcaraP به معنى نجات دهنده، خاصِّ معتقدات مسیحى است که در حاشیه کلیسا و روحانیّت، حیات گرفته است.
2) مفهوم فوق حاکم بر منظرهاى از «معاد شناسى» است که مشترک بین مسیحیّون معنوى و معتقدان پاک مذهب تشیّع است. و منظور ما در این باب حوادثى که طىّ زمانهاى ممتدّ و قرون متوالى اتّفاق خواهد افتاد، نیست. بلکه منظور یک مرحله بریدگى و قطع و فراقى است با یک دنیاى ریائى و کور باطن. مفهوم «معاد شناسى» عاملى است که هر لحظه سمت و جهت به اصطلاح تاریخى را قطع مىکند و از نظر من، معنى حىّ و زنده حضور امام غائب است، به معنى جهت عمودى و صعودى نداى نفى مطلقى است که در برابر کلیّه مظاهر ریائى و کور باطنى بشر و نسخ حقیقت معنوى قرار گرفته باشد.
3) به عقیده من شایسته است که متعلّمان و طلّاب جوان مذهب شیعه، جریانهاى معنوى مغرب زمین را از آغاز قرون وسطى تا امروز، یعنى نوشتهها و حقایقى را که تحت عنوان کلّى مذهب باطنى emsiretosE شناخته شده است، مطالعه نمایند.
به عقیده حقیر شایسته و مفید خواهد بود که در مناظرات و گفتگوهاى آینده منظور «معاد شناسى» را مورد مطالعه و تفکّر دقیق قرار داده و به تدقیق آن بپردازیم.
جاى تردید نیست که رموز و کنایات و اشاراتى که در ادبیّات عرفانى براى تبیین حقایق معنوى بکار مىرود همواره در معرض فرسودگى و سقوط قوّه تبیین قرار گرفته است. ولى تکلیف و وظیفه احیاء دائمى آن بر عهده مؤمن و مسلمان حقیقى است.
مطلب این است که آنچه پیر و فرسوده مىشود ارواح آدمیان است نه اصل رموز و کنایات و اشاراتى که مبیِّن و مبشِّر حقیقت است.
تفکّرات فوق از ناحیه مردى از مغرب زمین تراوش کرده لکن به همین دلیل که از طرف او در مجاورت و از طریق معاشرت با حقایق تشیّع انجام گرفته، خاصّه از این بابت که یک فرد مشتاق و محقِّق مغرب زمین، حقایق معنوى و بشارتهاى تشیّع را در دل خود جذب کرده و آن را در کوره ذوق و فلسفه خود وارد ساخته- بلى از این بابت خاصّ- مىتواند شاهد مطمئن و با ایمانى نسبت به امکانات و مکنونات زنده مذهب تشیّع باشد.
من اکنون با کسب اجازه این سؤال را طرح مىکنم و از شما مىطلبم که مرا ارشاد کنید: آیا به نظر شما مذهب تشیّع امامیّه emsimamiL ed emsithsuD بشارتى و حقیقتى براى نجات امروزى جهان بشر دارد یا خیر؟!
در این زمینه اجازه بفرمائید اضافه کنم که «اجتهاد» ما به عنوان محقِّق علوم با «تکلیف معنوى» ما به عنوان انسان مطلق بهم آمیخته است و افتراقى ندارد
در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست هر جا که هست پرتو روى «حبیب» هست
امضاء: پروفسور هانرى کربن تهران- 8 نوامبر 1960 میلادى
پی نوشت ها:
(1). مهرتابان، ص: 75
(2) renietS agrob nedewS ed emiheoB aerolF ed mihcaoJ ed alecte
(3) «رسالت تشیّع در دنیاى امروز» علامه سید محمّد حسین طباطبائى «مجموعه آثار 2»، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، چاپ اول: 1370 ص 21 تا ص 35.