چکیده و متن جلسه سوم از جلسات انوار معرفت
1. هیچ إنس و جنّی خلق نشد مگر برای اینکه به مقام عبودیّت برسد .
2. محور در تمام امور و کارها باید توحید باشد و بس .
3. سریعترین و بهترین راه لقاء خدا، معرفت نفس است.
4. از خصوصیات صاحبان خرد تامل و تفکر در کار و عاقبت آن است.
5. برای هر امری حساب و کتابی است.
6.کلام مرحوم حداد در سختی مسئولیت پذیری.
7.علامت اهل تفکر و عقلانیت.
8. شروع نقطه انحراف شیطان جدا شدن از مسیر بندگی بود.
9.فلسفه ی دین « بشیرا و نذیرا » است.
10. اولیاء خدا کسانی هستند که یک لحظه عبودیت خود را فراموش نکردند.
11. دستورات اسلام بر محور عالم توحید و عبودیت است.
12. استاد کسی است که انسان را بر محور توحید و بندگی رشد می دهد.
13. معنایی عالی از حقیقت ایمان بنا بر روایت نبوی صلی الله علیه و آله.
14. توصیه ی مرحوم اقای قاضی به شاگردان درباره تحفظ بر حدیث عنوان بصری.
بِسمِ اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحیمِ
اَلحَمدُ لِلهِ رَبِّ العَالَمیِنَ وَ الصَّلَوةُ وَ السَّلَامُ عَلی سَیِّدِنا وَ نَبیِّنا أبوالقَاسِمِ مُصطَفی مُحَمَّد وَ عَلَی أَهلِ بَیتِهِ الطَّیِّبیِن الطَّاهِریِنَ المَعصُومِینَ لَا سِیَّمَا بَقِیَّةَ اللهِ فِی الأَرَضِینَ أَرواحُنَا وَ أروَاحُ العَالَمِینَ لِتُرابِ مَقدَمِهِ الفِدَاء وَلَعنُ الدَّائِم عَلی أعدَائِهِم أَجمَعِینَ مِنَ الآنِ إلیَ لِقَاءِ یَومُ الدِّینِ.لَا حَولَ وَ لَا قُوَّةَ إلَّابِاللهِ العَلِیِّ العَظِیمِ.
بحث ما را جع به محور این عالم امکان و عالم وجود بود که عرض شد خداوند متعال در آیه ی شصت و پنج از سوره ی مبارکه ی ذاریات می فرماید که :« وما خلقت الجنّ و الإنس إلّا لیعبدون » خداوند هیچ انسان و جنّی را خلق نکرد مگر برای اینکه به مقام عبودیّت برسد . که امام صادق علیه الصّلوة والسّلام فرمود : « أی لیعرفون » برای اینکه آنها به عرفان ذات أحدیّت و لقاء و معرفت خدا نائل بشوند .
پس محور در این عالم در تمام امور و کارها ، چه کارهای درونی که نیّات و تصوّرات و تفکّر ما باشد و چه کارهای بیرونی ما ،همه بر اساس و محور عالم توحید است ، بر محور خدای متعال علیّ أعلی می باشد . گفت : « در خانه اگر کس است ، یک حرف بس است » .
و ابزار و مسیر آن عبودیّت و معرفت ، نفس انسان است . لذاست که پیغمبر خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمودند که : « من عرف نفسه ، فقد عرف ربّه » یعنی سریعترین و بهترین و راحت ترین راه عبودیّت و معرفت و لقاء خدا و حرکت و سیر و تکامل انسان بر محور توحید ، راه معرفت نفس است . این معرفت نفس أجزاء و خصوصیّاتی دارد ، حالات و مراتب و أطواری دارد . دست به نقدترین آنها استفاده ی از ابزار تفکّر و تأمّل است . لذا آیات قرآن انسان را به تفکّر فرا می خواند. و تفکّر در اندیشه ی قرآن از اوصاف أولی الألباب است . صاحبان خرد و أولی الألباب چه کسانی هستند ؟
آن کسانی که در هر امری که می خواهند وارد شوند تأمّل و تفکّر می کنند ، تدبّر و اندیشه می کنند ، صحّت و سقم آن مسأله را بررسی می کنند ، عاقبت آن را درمسیر ی که می خواهند قدم بگذارند و اینکه چه تبعاتی دارد را می سنجند . اهل دنیا مسیر و راه را می روند ، کار را شروع می کنند حال به نتیجه می رسند یا نه ، حرف خود را می زنند ، کلام از دهانشان صادر می شود و بعد گرفتار که می شوند و به مشکلات بر می خورند ، به بن بست ها که می رسند ، به موانع و بیچارگی ها و بدبختی ها که می رسند ، دست بر روی دست خود می گذارند که اِی داد بیداد ، چرا اینگونه شد ؟ چرا ما این مسأله را متوجّه نشده بودیم ؟ چرا نتیجه اینگونه شد ؟
تمام این مسائل برای این است که کاری که انجام شده است از روی فکر و اندیشه نبوده است ، و در آن تأمّل و تدبّر نشده بوده است . حرفی را که می خواستند بزنند آن را به قول قدیمی ها در دهانشان مزمزه نکرده بودند . انسان باید قدری بر روی حرفی که می خواهد بزند ، کلامی که می خواهد بگوید ، تأمّل بکند و در دهانش مزمزه کرده و بچرخاند و ببیند چه تبعاتی دارد ؟ اطرافش را نگاهی بکند ، براندازبکند و ببیند کسانی که این کلام به گوش آنها می رسد ، چه عکس العملی نشان می دهند ؟ در ارتباط با این مسأله و این حرف چه جایگاهی را پیدا می کند ؟ چه مسیری جلوی پای آنها باز می شود ؟ خیلی مهمّ است
در قرآن داریم که « علی قول عتید » یعنی بر هر کلامی ، بر هر حرفی یک حساب و کتابی هست و خداوند در روز قیامت از آن حساب می کشد که چرا این حرف و کلام را گفتی ؟ چرا این مسأله را بیان کردی ؟ چرا این کار را انجام دادی ؟ هر چقدر که انسان در موقعیّتی باشد که کلام او از یک نفوذ بیشتری برخوردار باشد مسؤولیّت انسان بالاتر می رود . عمل چون منسوب به اوست ، از یک تأثیر و فراگیری برخوردار است ، مردم روی او ترتیب أثر می دهند ، مردم بر اساس آن زندگی خود را. صبح وظهر و شب و چه بسا عبادت خود را ، آینده و دین خود را مرتّب و منظّم و برنامه ریزی می کنند .
مگر مردم دین خود را بر اساس کلمات علماء دین و بزرگان خود مرتّب نمی کنند ؟ اینجاست که مسؤولیّت خیلی بالا است .
یادم است در مشهد از یکی از آقازاده های مرحوم سیّدناالأستاد حضرت علّامه ی طهرانی رضوان الله تعالی علیه شنیدم که می فرمودند که : از خود مرحوم حدّاد رحمة الله علیه شنیدم که کسانی که دنبال مسؤولیّت ها می روند اگر بدانند که این مسؤولیّت ها چه عواقب و تبعات ، چه خطرات و چه حساب و کتابی دارد ؟ اگر این مسأله را إدراک کرده و بفهمند ، بدنشان تکّه تکّه و بند بند می شود و هر بند بدنشان به یک گوشه ای پرتاب می شود .اگر بدانند مسؤولیّت یعنی چه ، قالب تهی می کنند .با اینکه سنّ من خیلی کم بود ولی مو به تنم سیخ شد و تا مدّتها این مطلب در نفس من اذیّت می کرد و اصلاً نمی توانستم تحمّل بکنم که آن چه جایگاهی دارد . ببینید ولیّ خدا ازعالم توحید چه إدراکی دارد . او می داند که یک کلمه و یک عمل چه تأثیری دارد . شخصی را جهنّمی و شخصی را بهشتی می کند ! یکی را سعادتمند و یکی دیگر را شقاوتمند و بدبخت و بیچاره می کند ! از هستی ساقط می کند ! همانگونه که گاهی یک کلمه انسان را نجات می دهد.
« نومید هم مباش که رندان روزگار با یک خروش به حقیقت رسیده اند »
خدا مرحوم آقای آشیخ مرتضی طالقانی را رحمت بکند . ایشان مرد بسیار عالی مقام و وارسته و از هوای نفس به دور بودند. مرحوم علّامه در کتاب معادشناسی ، حکایاتی را از این مرد إلهی نقل کردند . یک حکایت شیرینی در ملاقاتشان با مرحوم حاج هادی أبهری دارند این حکایت خیلی شیرین و جذّاب و حالت تذکّر و توجّه وتنبّه و عشق و میل انسان را به قرب الهی زیاد می کند . ایشان چوپان بودند ، چوپان ها گوسفندان را در روستاهای طالقان می گرفتند و به چرا می بردند . یک روزکه چرا رفتهبودند ظاهرا یک آیه ی قرآن به گوش ایشان می رسد . البته نمی دانم که این آیه ی قرآن از عالم معنا بوده است یا اینکه نه ، یک نفر آنجا قرآن می خوانده است .وقتی که این صدای آیات قرآن به گوش ایشان می رسد ، یک دفعه می گوید که خدایا تو کلام و پیامت را به من رساندی و الآن دیگر نوبت من است که به تو جواب بدهم . از همانجا از تأثیر این آیه ی قرآن ، انقلاب و تحوّلی پیدا می کند و به دهات بر می گردد و تمام گوسفندان را به صاحبانشان بر می گرداند و از همانجا پیش استادو ملّایی کهدر سابق در مکتبخانه بوده ، می رود ، تا اینکه می رسد به آنجایی که می رسد و مرحوم علّامه از محضر ایشان استفاده ها می کردند . چرا این اثر برای او هست ؟ چرا این همه آیات قرآن به گوش افراد و به گوش همچون منی می رسد و هیچ ، هیچ حالت تذکّر ، تنبّه ، تحوّل و انقلاب پیدا نمی شود و تأثیر ندارد ؟ چون ما تفکّر و تأمّل نداریم ، تدبّر و اندیشه نداریم ، چون از آن ابزاری که خدا در اختیار ما قرارداده است ،استفاده نکردیم . علامت کسی که تفکّر دارد این است که نفس او آرام است . وقتی که یک حقیقتی را به نفس او عرضه می کنند ، او می پذیرد . بالا و پایین ندارد ، مشکل و مانع ندارد بلکه او صاف صاف و یک سطح هموار است . وقتی که شما آب را بر سطح هموارمی ریزید ، آب را نگه می دارد امّا اگر یک سطح ناهموار و بلندی و پایینی داشته باشد ، وقتی که آب را می ریزید آب از این طرف و آن طرف می آید ولی از این طرف و آن طرف هم می ریزد ،هدر می رود و خراب می کند ، تفکّر هم چنین حالتی دارد. معلوم می شود که این بزرگان تدبّر و تفکّر داشتند و نفسشان آرام بوده است.
« یک جلوه کرد طلعت لیلی در این دیار مجنون هزار بوسه به دیوار می زند »
لیلی ای که مجنون ، عاشق او شد ، این لیلی را همه می دیدند ، امّا یکی عاشقش می شود ، یکی مجنون می شود ، آن جلوات لیلی در نفس و قلب یکی اثر می گذارد . چرا ؟ چون مجنون است . مجنون ن نه به این معنا که عقل و فکر ندارد و از روی جهل و عدم إدراک کاری را انجام می دهد . بلکه این جنون از هزار تا عقل بالاتر است و نهایت عقل است . چون مردم إدراک نمی کنند ، نسبت جنون می دهند ، چون عقول مردم در سطح تخیّل و خرافات است.
مگر الآن اینگونه نیست ؟ مگرالآن مردم أولیاء خدا را مجنون نمی پندارند ؟ همین الآن هم یکی به زبان می آورد و یکی به زبان نمی آورد . مگر به عمل حضرت سیّدالشّهداء علیه السّلام هزارتا ایراد و اشکال وارد نمی کنند ؟ او که می دانست ، چرا این کار را کرد ؟ چرا زن و بچّه هایش را برد ؟ چرا ...؟ تمام این چراها برای این است که نمی تواند إدراک بکند .می خواهد حضرت سیّدالشّهداء علیه السّلام را از آن مرتبه ی عقلانیّت پایین بیاورد . لذا وقتی که به حضرت عبّاس می رسد ، می گوید : عقل به حضرت عبّاس گفت آب بخور ، عشق گفت نه نخور . این حرفها چیست ؟ این چرندیّات کجاست ؟ مکتب توحید ، مکتب اهل بیت ، مکتب سیّدالشّهداء علیه السّلام عقل را إحیاء کرد ، به عقل خوراک داد ، به عقل بها داد ، به عقلانیّت ، حقیقت داد. این کسی که این حرف را می زند در عالم خیالات و این عشق ها ی مجازی و اینها مانده است . می دانید چرا مانده است ؟ چون وقتی که مولایش به او می گوید نصف شب بلند شو و نماز شب بخوان ! هزارتا انگ و دنگ و بامبول و حرف می آورد . امّا اگر معشوقه اش بگوید تا صبح لنگ به هوا بایست ، می ایستد ! این فکر کرده حضرت عبّاس علیه الصّلوة و السّلام هم همین گونه است .
مرحوم علّامه این شعر را زیاد می خواندند و در کتابهایشان هم آورده اند :
«کار پاکان را قیاس از خود نگیر »
یکی از نکاتی که سالک و مؤمن در سیر و سلوک إلی الله باید مدّنظر خود قرار بدهد که اگر ندهد می ماند و سقوط می کند ، قیاس است . که انسان خود را با این قیاس بکند با آنچیزی که دیروز بود قیاس بکند که من چرا اینگونه هستم ؟ چرا او رفت ؟ چرا او ماند؟ چرا به من نگاه کردند ولی به او نگاه نکردند ؟ چرا به او خندیدند ولی به من تشر زدند ؟ چرا فلانی دارد ولی ما نداریم ؟ همه ی این مسائل مال قیاسات است .اصلا قیاس بشر امروز را مریض کرده است . وقتی که قیاس آمد ،بین انسان و نفس سالک و خدا فاصله زیاد می شود .هر چه که انسان فاصله و قربش از خدا زیاد بشود ، قرب او به شیطان نزدیکتر شده است و اصلا قیاس عمل شیطان است .
« أوّل من عاص إبلیس » اوّلین کسی که در این عالم قیاس کرد چه کسی بود ؟ ابلیس بود ، شیطان بود . گفت چرا من که از آتش هستم و آتش بالا می رود قیاس که آمد ، دهان انسان به چرندیّات و خرافات باز می شود و به حرف های بدون تأمّل و تفکّر و بدون حکمت و مصلحت باز می شود . هر چیزی که بیاید ، می گوید . هرچقدر که دستش را درجیب می کند ، جیب چیست ؟ هوای نفس ، مصلحت و منفعت است . هر چه که به دستش بیاید ، می گویدو هیچ توجّه نمی کند که کجا هست و با چه کسی هست ، باید چه کار بکند . از یادش می رود که عبد است.
شیطان چون از در قیاس وارد شد ، یادش رفت که عبد است و بر اساس نفس و منفعت و محبّت نفس که همان غرور و تکبّر است ، همان خود پسندی است ، عبودیّت خود را فراموش کرد . از آتش باشی ، سنگ باشی ، هوا باشی ، از زمین باشی ، از زیر زمین باشی ، هر جا که باشی ، عبد هستی . وقتی که عبد هستی فرق نمی کند ، وقتی که مال خودت نیستی فرق نمی کند که از اینجا باشی .
من این شعر را در دوران طلبگی که نوجوان بودم خیلی می خواندم و خیلی دوست داشتم . از دیوان شمس است . در حمّام با آواز می خواندم و گاهی پدرم می گفت خدا بگم چه کار بکند این کسی را که حمّام را اختراع کرد!
« ما ز دریاییم و دریا می رویم ما ز صحراییم و صحرا می رویم
ما زاینجا و ز آنجا نیستیم ما ز بیجاییم و بیجا می رویم»
ما کجا بودیم ، چیزی نبودیم ، جایی نداشتیم ، هیچ ، هیچ ، هیچ ! لطف و کرم او ، احسان مولی شامل حال شد و ما را از کتم عدم به این عالم وجود آورد . حالا آورده و ما طلبکار شدیم . چرا ما اینگونه ایم ؟ چرا نداریم ؟ چرا کم داریم ؟ چرا او دارد ؟ تمام این مسائل مال این است که عبودیّت و بندگی و بنده بودن خود را فراموش کردیم . راه عرفان و راه سیر و سلوک راهی است که هِی مرتّب پشت گردن آدم می زنند ، به پهلوی آدم می زنند که های های کجایی ؟ حواست باشد بنده هستی و تمام راه خدا این است ، تمام دین این است ، تمام دین تذکّر است.
« وذکّر فإنّ الذّکری تنفع المؤمنین » لذا وقتی که پیغمبر آمد ، فرمود : من مذکّر هستم و آمده ام تذکّر بدهم . فلسفه ی دین « بشیرا و نذیرا »است . چقدر این مطالب در قرآن آمده است که ما تمام پیامبران و أئمّه و أولیاء خدا را فرستادیم برای اینکه به این بشر تذکّر دهنده باشند ، بشیر باشند ، نذیر باشند ، تنبّه بدهند ،که چه شود ؟ اینکه حواست باشد که عبد هستی.
« از ازلم حلقه ی پیر مغان در گوش است»
که مرحوم سیّدناالأستاد رحمة الله علیه خودشان را غلام حیدر و أمیرالمؤمنین علی علیه السّلام می دانستند و می فرمودند که : پدرمان در بچّگی گوش راست مارا سوراخ کرده بود که ما را به اسم غلام حیدر بنامند . ایشان می فرمودند که حقیقت هم همین است .
« از ازلم حلقه ی پیر مغان در گوش است بر همانیم که بودیم و همان خواهد شد »
أولیاء خدا می فرمودند که : ای کاش طوری بود که همه این گوششان را سوراخ می کردند و یک حلقه می انداختند که انسان چند وقت یک بار دست می کشید و یادش می آمد که اِ ما بنده هستیم ها !
پیغمبر خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم روی زمین نشسته بودند و غذا می خوردند . چرا می گویند روی زمین بنشینید ؟ مستحب است انسان روی زمین بنشیند و غذا بخورد ؟ برای اینکه چون در غذا خوردن آن جنبه ی مادّی و نفسانی انسان تقویت می شود . وقتی که انسان به سمت جنبه ی مادّی خود می رود ، از آن جنبه ی حقیقی و روحی و باطنی خودش مقداری غفلت می کند . سر سفره ای که غذاهای رنگارنگ دارد نشسته است و آن جنبه ی ربطی و ملکوتی رفته است . انسان باید چه کار بکند تا این غذا و سفره او را نبرد ؟ این میوه ها و طعم غذاها و خوشمزگی آنها انسان را نبرد ؟ افرادی که سر سفره هستند انسان را نبرند ؟ دین یک برنامه ای را می گذارد و اوّلین آن این است که می گوید بر روی زمین بنشین. که این نشستن پاتکی به نفس است و نفس از آن طرف در توجّه به غذا می خواهد دور شده و تقویت بشود ، می خواهد مولویّت به خرج بدهد ، می خواهد امر و نهی بکند که ما کسی هستیم ، تحت استقلال خودش بگیرد که میگویند آقا بیا روی زمین بنشین، آن هم «جلست العبید» . مستحب است که انسان اینطوری بنشیند. مثلا با یک دست غذا بخورد . کراهت دارد انسان دو دستی غذا بخورد.
مرحوم علامه رضوان الله تعالی علیه راجع به همین چنگال می فرمودند که : باعث می شود انسان دو دستی ، دو تا شی آهنی را بگیرد و بیفتد به جان این برکت خدا. این رامی فرمودند که حرام نیست ، کراهت هم ندارد ، خلاف تواضع است . بعد ببینید چقدر زیبا است ، می گویند : من دیدم استاد ما مرحوم انصاری رحمة الله علیه چنگال استفاده نمی کردند ، من هم به احترام ایشان چنگال نمی گیرم، به احترام نه خود آقای انصاری ها ، چون آقای انصاری حق محض است و این ولی خداست، عمل او برای شاگرد حجت است. لذا می گویند من به احترام او ، یعنی به احترام ولایت ، یعنی به احترام آن رحمانیت خدا ، فیض خدا ، حقیقتی که از نفس است. این دارد توی این عالم ظهور و بروز پیدا می کند ، یعنی به احترام خدا من نمی گیرم.
این را به ما می فرمودند که :آقا دو تا چیز بگیری و بیفتی به جان آن، خب این چه گناهی کرده است؟ خب این همینجوری هم بی سر و زبان ، این غذا ، این لقمه بیچاره دست تو هست. خب چرا این کار را هم با او بکنی ؟ برای این که هشدار نفس است . بنشین زمین که هوا برت ندارد.
پیغمبر نشسته بودند، یک خانمی آمد رد شد . می خواست متلک بیندازد، خانم بی ادبی بود . خب هستند دیگه ، این بی ادب ها توی عالم کم هم نیستند! بعضی ها مریض اند، نمی توانند صاف راه بروند ، هی باید یک لگد به این طرف بزنند ، یکی ان طرف بزنند!! واقعا ها ! یکی را با زبانش باید بچزاند ! یکی را با دستش! یکی را با نگاهش!
داریم که یکی از چیزهایی که انسان باید به شدت از آن پرهیز بکند نگاه های تحقیر آمیز است. نگاهی که بر اساس آن یک نفر دلش بلرزد، یک نفر دلش بشکند ، یک نفر بترسد، چشم غره می گویند ؟ ها ؟! مثلا یکی به خدا باید پناه ببره . حالا در ارتباط با همسر، در ارتباط با دیگران، حتی فرزند . مومن آن کسی است که دیگران از دست او ، از زبان ، از چشم او ، از فکر او ، در امان اند .
«المومن من امن الناس ». چشمان او انسان را آرام می کند ، نگاه او انسان را آرام می کند . مومن اسم خدا است . چرا باید به ما مومن بگویند ؟ مومن اسم خداست . « سلام المومن و المهین ».یکی از اسماء الهی در قرآن ، مومن است . چرا خدا مومن است ؟ نماز می خواند ؟ روزه می گیرد ؟ نه ! مومن است چون یاد او ، ذات او ، اسماء او ، صفات او ، افعال او ، اطوار او ، انوار او ، همه چیز او امنیت می آورد . « الا بذکر الله تطمئن القلوب ». آرام می شود .
« مرغ دل ما را که به کس رام نگردد ارم توئی، رام توئی، دانه توئی تو »
هر کس از هر کجا که به هم می ریزد ،آخرش کجا می رود ؟ می رود در خانه خدا . این مومن است. دیگران باید از زبان او ، دیگران باید از کلام او ، از دست او ، حتی وجود او در امنیت باشند . آیا از وجود ما در منزل احساس امنیت پیدا می شود ؟ اگر هست مومن است . به این مومن می گویند. انسان خیلی باید در این معنا مواظب باشد. علی ایّحال پیامبر روی زمین ، روی خاک ها نشسته بودند ، یک خانمی آمد که رد شود ، گفت یا رسول الله شما آمدید با این وضعتان مثلا توی اینجا نشستید ، مثل این غلام ها ، مثل این برده ها ، مثل این برده ها دارید غذا می خورید ؟ یک جمله ای گفتند پیغمبر، با همین جمله او را عوض کرد . فرمودند که : تو از من بنده تر هم سراغ داری ؟ مگر نمی گویی این وضع بنده هاست؟ تو مگر از من بنده تردر این عالم سراغ داری ؟ نگاه کن ببین چه کسی از همه بنده تر است ؟ خب حالا من از همه بنده ترم، حالا که من عبدتر از همه هستم، خب باید اینجا بنشینم . پس کجا بنشینم؟ بروم و آن بالابنشینم ؟ من بنده ام . از بنده هم باید کار بندگی سر بزند. آن خانم خیلی منقلب ومتحول شد و آمد نشست و گفت : خب حالا یا رسول الله از این غذای خود یک لقمه ای به ما می دهی ؟ پیغمبر یک لقمه ای گرفتند ، دادند ، گفت نه! اینجوری نمی خواهم! از آن لقمه ای که داخل دهانتان است !! پیغمبر این لقمه را مقداری جویدند بعد در آوردند و او گرفت و إن شاء الله که شفای ظاهری و باطنی پیدا کرد . خواجه می گوید: « بر همانیم که بودیم و همانیم » . لذا می گوید انسان بر زمین بنشیند ، چنین باشد . این ها تمام برای این است که آن جنبه ی عبودیت فراموش نشود .جن وقتی که قیاس کرد ، خودش را با چه قیاس کرد؟ با ادم . گفت او از خاک است ، پایین است، ما آتشیم و بالا می رویم . خب چرا من سجده کنم ؟ بیچاره شد، بدبخت شد ، از آن هستی به هلاکت سقوط کرد و به هلاکت رسید . بدبخت بیچاره چرا خودت را با او قیاس کردی ؟ چرا خودت را با خدا قیاس نکردی ؟ قیاس یعنی چرا او را ندیدی؟ چرا امر مولا را ندیدی؟ چرا امدی توی این عالم کثرت؟ چرا آمدی توی این عالم هم عرض؟ تو که آنجا بودی ، چقدر خوب است که انسان وقتی دراین عالم قرار می گیرد هر حرفی که می آید آن مطلب را بین خودش و بین مولای خودش لحاظ بکند . ما هر حرف که از ان عالم آمده ، قیچی اش می کنیم می آوریم در عرض خودمان شروع می کنیم! خب خراب می شود دیگر، نور آن می رود . وقتی که ربط آن را با عالم توحید و با عالم ملکوت قطع کردی نورش رفت . مثل این کلید که می زنی، این ارتباطش با آن منبع برق قطع می شود، خاموش می شود ، تاریک می شود . وقتی که تاریک شد به هم می خوریم . ولی وقتی که روشن باشد ، او سر جایش است ، هر کسی هم دارد راه خودش را می رود ، هیچ کس هم به هیچ کس نمی خورد این فرق بین اولیاء خدا و بین اهل دنیاست که اولیاء خدا ربط را قطع نکردند . چرا ؟ چون قیاس نکردند . در نتیجه عبد بودنشان را فراموش نکردند تا آخر ، راحت ! راحت !
واقعا اگر بدانیم که این مقام عبد بودن و عبودیت چه نعمتی است! به ما چه !« ان لا یدبر العبد لنفسه تدبیرا ». امام صادق علیه السلام در آن حدیث عنوان بصری چه فرموده بودند ؟ که مرحوم اقای قاضی رضوان الله تعالی علیه به شاگردانشان فرموده بودند هفته ای یک بار ، دو بار این حدیث را بخوانید . ما زمان علامه این را ، بعدا چاپ شد ، وقتی که علامه این را در روح مجرد نوشتند ، دیگران این را در همین قم و اینها به صورت یک کتابچه ای نوشتند و چاپ کردند. مومنین ، مومنات و این جوان ها را در دانشگاه می دیدم که می گرفتند . می دیدم این حدیث را چاپ شده در جیبشان هست وخوش به حال این ها ، چه نفس های پاکی، چه نفس های صادقی . گاهی که صحبت می کردند می گفتند آقا ما داریم . می گفتم خب خوش به حال شما . حالا اگر آن را بتواند حفظ بکند خیلی خوب است ، این حدیث را حفظ بکند و مرور بکند . یا این که نه ، بر دارد گاهی حتی اگر حفظ هم هست انسان خوب است از رو بخواند . خود خواندن ، خود درگیر کردن چشم با کلمات وحی و با کلمات معصومین و اولیاء خدا تاثیری دارد که در آن حالت حفظ ان تاثیر نیست. لذاست که مستحب است انسان قران را از رو بخواند ، یک اثری دارد. خب حالا آنجا یک دستوراتی بود . حالا به وقتش هر چیزی بود به وقتش عرض می کنیم که بعضی از ایات قران بود، بعضی از روایات بود که مرحوم علامه سیدنا والاستاد به ما می فرمودند که بعضی ها را حفظ کنید ، بعضی ها را می فرمودند در جیبتان باشد . خود آقا تا این مطلب به ایشان رسیده بوده ، عجب همتی داشتند! ببینید سالک به این می گویند . ما حالا می گوییم باشد، حالا بلدیم ، حالا نگاه می کنیم، چنین است. هی از این اداها برای خودمان در می آوریم! او نه ، تا ولی خدا می شنود که این راه را رفته ، کسی که نفس او متصل به عالم ملکوت است ، به عالم توحید است ، این مطلب را که شنیده رفته ونوشته است. می فرمودند که : من هنوز هم آن را دارم . آن نوشته را که همان زمان که شنیده بودند در جیبشان داشتند. این را می گویند ادم! آدم حسابی! ما اینجا داریم وقت را هدر می دهیم . آنجا امام صادق علیه السّلام چه چیزی می فرمودند ؟ از نشانه های بنده و عبد چیست ؟ «ان لا یدبر عبد لنفسک تدبیرا » . عبد که برای خودش حساب و کتاب ندارد ، تدبیر ندارد، این چه بکنم چه نکنم ندارد . امروز و فردا ندارد . اینها چیست ؟! بنده ی خدا برو راحت باش ، هر چه می گویند که بنده تنها کارش این است که بگوید چشم . حالا درست است در این چشم گفتن پدرانسان در می آید دیگر .
گفت: « الا یا ایها الساقی ادرکاسا و ناولها که عشق اسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها »
گفت چشم هست ولی خب ، وقتی که انسان می گوید چشم ، خب« ثم استقاموا الذین قالوا ربنا الله
» بعد هم خودشون مدد می کنند، همت می دهند، توفیق می دهند ، رحمت می دهند .و انسان می ایستد . مسیر سلوک این است که تو بگو چشم ، ما اینجا نگاهت می داریم . راه خدا این است که تو بگو چشم ، تو بخواه ، ما نگاهت می داریم . خب این خوب است دیگر!
یکی از رفقای ما ، خدا حفظشان کند، چند سال پیش می گفت ما داشتیم در خیابان می رفتیم تصادف کردیم ، دو تا ماشین به هم خوردیم ،ما آمدیم پایین، تازه می گفت ما از این جلسه عنوان بصری هم آمده بودیم و این مطالب به ما خورده بود و اینها! « ان لا یدبر العبد لنفسه تدبیرا » . آن بنده ی خدا زده بود و تو سرش می زد ، داد و هوار و گریه و چرا و چرا ؟می گفت ما هم ایستاده بودیم و نگاه می کردیم ، می خندیدیم! می گفت اقا شما چرا می خندید ؟! گفتم خب چکار کنم؟ چکار کنم؟ خب خورده دیگر! حالا بعدش می آیم درست می کنیم .مگر با داد و بیداد درست می شود؟ خب شده دیگه ! ایشان می گفت بعد فلانی آنجا اینقدر راحت بودیم! اینقدر راحت بودیم! بعد می گفت این توحید چقدر خوب است . آدم دیگرکاری ندارد ! مشکلی ندارد دیگر! داد و بیداد ندارد، چرا رفت؟ چرا نرفت؟ چرا کم شد؟ چرا زیاد شد ؟ چرا نداریم؟ به ما چه نداریم. ربطی به ما ندارد. مگر ما را آوردند در این دنیا گذاشتند که تو اینجا بنشین حساب و کتاب بکن ، تو بنشین ببین کم یا زیاد است ؟ مگر ما را برای این آورده اند ؟ پس ببینید آقا خودمان را سر کار گذاشته ایم! نفس مان را در این عالم محور قرار داده ایم ، آن وقت هر چه بدبختی شد سرانسان می ریزد! شما این گلدان را بیاورید وبگذارید آن طرف، هر کس بیاید بخورد ، یکی می آید برگش را می زند ، یکی ساقه اش را ، آخر سر هم می آیند می زنند له اش می کنند و می روند . خب بیچاره می شود! خب تو آن را بردارواینجا، این کنار بگذار. اصلا آن رابردار. سالم است ، هیچ مسأله ای نیست. نفس همین است . ما نفس را برمی داریم و در این عالم دنیا محور قرار می دهیم . آن زنگ می زند، این زنگ می زند. ان می گوید فلان است ، این می گوید فلان است ، به ما چه! به ما چه ربطی دارد؟! چرا کم است؟ چرا زیاد است؟ چرا مریض است؟ چرا او سالم است ؟!
تمام این ها مال این است که ما از ان مقام نیستی و مقام عبودیت امدیم ، این عالم هم عالم تعلقات است ، عالم تیر اندازی است ، عالم برو بیاست! بالا ، پایین ، چپ، راست، این طرف، ان طرف . خب تو بیایی این وسط بایستی، وسط میدان جنگ بایستی خب تیر می خوری دیگر، خب بیا کنار ، بیا کنار ، اگر یک تیر به تو خورد، ببینید!
لذاست که قران و خدای متعال می فرماید که: از اول همان مسیر بندگی را برو. حالا اولیاء خدا می امدند از اول آن مسیر بندگی و ان مسیر عبودیت را طی می کردند و بر مدار و محور عالم توحید حرکت می کردند. انچه که نیاز هست توی این عالم این است که محور خداست ، محور توحید است، نه نفس . از نفس و ابزار نفس باید برای ان عالم توحید حالا باید خرج کرد ، باید استفاده کرد، باید این را در ان مسیر قرار داد و عالی ترین، عالی ترین ابزاری که خدا در اختیار ما قرار داده برای این که از این نفس به ان معرفت رب برسیم مسأله تامل و تفکر و تدبر است . پس در هر کاری اول انسان خدا را در نظر می گیرد .«ما خلقت جن و الانس الا لیعبدون» . بعد که عبودیت او را در نظر گرفت ، برای این که به انجا برسد چکار باید بکند ؟ تامل می کند . این وضعیت اولوالالباب است . لذاست که در روایت داریم که پیامبر خدا صلی الله و علیه و اله و سلم به ابن مسعود می فرمایند که : «اذا عملت عملا فعمل بعلم و عقل ». هر کاری را که می خواهی انجام دهی« فعمل»، انجام بده ،« بعلم و عقل » . این خیلی زیبا است! نمی گوید نکن. بعضی ها می گویند، آقا اختیار داریم ، خدا ما را مختار قرار داده ، می خواهیم هر کاری که دلمان می خواهد انجام دهیم . خب انجام بده ! عیبی ندارد ، اما انجام بده« بعلم و عقل» . از روی علم، چقدر خوب است! ببینید اسلام چقدر پیش رفته، اسلام چقدر پویاست، اسلام چقدر مترقی است. می گوید هر کاری دلت می خواهد انجام بده اما «بعلم و عقل »، از روی علم ، از روی اگاهی. علم ان اگاهی است که انسان از بیرون خود کسب می کند. عقل ان اگاهی است که انسان بر اساس تفکر به دست می اورد . خب بالاخره این که اینجاست گچ که نیست ، بله؟ گچ که نیست ! خب این چیست؟ خب این عقل است دیگر. خدا عقل داده، خدا فکر داده . می گوید کاری را که می خواهی انجام بدی از روی علم، برو سوال کن ، برو بپرس، برو از چهار نفر که تجربه کردند بپرس. خیلی عجیب است ، امیرالمومنین ،علی علیه السلام به امام حسن فرزندشان ، او امام است ، این هم امام بعد از اوست، معصوم اند، ولی خدا یند ، می فرماید که :از تجربه گذشتگان خودت استفاده کن . در همان نامه 31 نهج البلاغه که برای امام حسن علیه السلام می نویسند می گویند برو از تجربه گذشتگانت استفاده کن. بعد می فرمایند: من علی یکی از رموز موفقیتم این بود که با تمام مردم در اعصار و ازمنه ی گذشته من زندگی کرده ام . تجربه! ببینید! چند هزار سال قبل از امیرالمومنین بودند؟ حضرت می گوید من یک عمر چند هزار ساله دارم ، من یک عمر 4 هزار ساله دارم، 3 هزار ساله دارم . مگر می شود یکی 4 هزار سال زندگی بکند ؟ خوش به حالش! بله! کسی که از تجربه دیگران استفاده می کند . نه این که تقلید می کند. گاهی این را اشتباه می گیرند . این که می گوییم از گذشتگان ، از تجربه دیگران ، نه اینکه چشمت را ببند هر کاری که انها انجام دادند بکن. نه! اینکه بنشین چشمت را باز کن ، بیندیش، نگاه کن ، تجربه انها را و اعمال انها را در نظر بگیر ، نه این که انجام بده ، نه این که هر کاری که انها انجام دادند انجام بده ، نه ! امیرالمومنین می فرمایند من با تمام اعصار گذشته زندگی کرده ام. لذا یکی از توصیه های مرحوم قاضی رضوان الله تعالی علیه و بسیار بسیار توصیه های اکید و موکد مرحوم سید ناالاستاد علامه طهرانی در مطالعه تاریخ و احوال گذشتگان بود و این توصیه قران بود . «فنظروا کیف کان عاقبة المکذبین »، عاقبة الچنین ! عاقبة الچنان ! نمرود، فرعون ، هارون ! اخر این همه داستان قران نقل کرده خیلی عجیب است . می اید این همه راجع به فرعونصحبت می کند ، این معلوم است ربط دارد به من ، معلوم است فرعونی در بیرون از من مرد ولی فرعون هایی در نفس من هنوز باقی هستند . فرعون مرد ولی ان چیزی که فرعون را فرعون کرد که هست! چی او را فرعون کرد ؟ چی ان را نمرود کرد؟ چی باعث شد ان بشود ابوجهل ؟ انها که هست! برای من هم هست، انها توی نفس من هم هست . لذاست که مولانا می فرماید:
«این نفس اژدرهاست او کی مرده است از غم بی التی افسرده است
گر بیابد الت فرعون او که به امر او همی رفت اب جو وانگهی بنیان فرعونی کند»
فرعون رفت ولی الات فرعونی که هست، دنیا هست، تعلقات هست ، تکثرات هست، شهرت
هست، پست و مقام هست. بابا این نفس که هست! نفسی که منشا تمام خطایا است. حب دنیا
که هست. حب الدنیا یعنی نفس ها! نه دنیا! دنیا خوب
است،بعضی ها دنیا را اشتباه معنا می کنند. در مقامتخطئهی دنیا و زشتی و پلیدی دنیا این روایت را می
خوانم: پیغمبر خدافرمود: « حبّ الدّنیا رأس کل الخطایا » نگفت دنیا، گفت حبّ دنیا.
جای حبّ دنیا کجاست؟ مال کیست؟ مال نفس است . پس این نفس بیچاره است لذا بایدآن را
تخطئه کرد.«
گر بیابد آلت فرعون او که به امر او همی رفت آب جو »
منظور
فرعون و آن آلات و آن نفسی که امر و نهی می کند هست . خوش به حال آن کسانی که در
این عالم موقعیّت امر و نهی پیدا نمی کنند، همان مسئولیّتی که عرضکردم.
حال
ببینید چه بدبختی ها و چه بیچارگی هایی دامنگیر انسان می شود . می خواهی امر و
نهیبکنی؟ خب این که سراز فرعونیّت در می آورد. یک امتیاز به تو می دهند، یکفرعون
پنج درصدی بهتو می دهند، یک برچسب می دهند و فردا هم برچسب بزرگتر .
« وانگهی بنیان فرعونی کند راه صد موسی و صد هارون زند
»
یک
فرعونی هست، آقا آن فرعون بدبخت بیچاره ی فلک زده اسمش بد در رفت !یک موسایی بود و
یک هارونی بود، راهش را بست، تمام شد.امّا فرعون چه ؟
هر حقی را که زیر پا می گذاریم، هر حقی را که نشنیده میگیریم، هر حقی را که نادیده
می گیریم، هر حقی را که ضایع می کنیم و هرمطلب صحیحی را که به گوش ما می رسد توجیه
می کنیم، چون و چرا می کنیم، و به روی خودمان نمی آوریم و می گوییم حالا باشد ،
فردا، پسفردا، به خاله ام بگویم، به عمه ام بگویم، با دایی ام مشورت بکنم،نمی دانم
حالا ببینم بقیه چه می گویند، مردم حالا چه بگویند، مردم نمیخواهند، مردم نمی
پذیرند، الان ما چه کار بکنیم، چه کار نکنیم.هر کدام از
اینها یک راه موسی است، یک راه فرعون، یک راه هارون . راه موسی یعنی خودمان !انسان
که نمی تواند راه حق را ببندد.
آیا فرعون که آمد راه حضرت موسی را بستو راه
بسته شد؟ نه آقا! پس چه شد؟ فرعون خودش ماند،خودش غرق شد، خودش از بین رفت و
بیچاره شد.بلای خلق، ما و
منی است . این که من بکنم، ما بکنیم، بالا برویم، پایین بیاییم خیلیعجیب است.خب این بزرگان به همین جهت این
مطالب را گفتند ، به همین دلیل این اشعار راگفتند . واقعاً خوب است انسانازمثنوی
مولانا هر یکی دو روزی چند بیت بخواند .
مولانا بسیارنفسعجیبی داشته است. این کلمات را چقدر حساب و کتاب شده
نوشتهاست.اینها یک اثر تذکّر و تنبّهی دارد.کسی که مثنوی را خوب بخواند و خوببفهمد
، در راه سیر و سلوک بسیار سریع عمل می کند.در سیر وسلوک الی الله فهم و إدراک ،
حرف اوّل را می زند . بعداًإن شاء الله راجع به این موضوع مطالبی را عرض خواهم
کرد. مرحوم
علّامه رحمة الله علیه (علامه طهرانی) می فرمودند: سلوک خیلی به ذکر وورد و اینها
نیست، به آن ظرائف و دقائق است. ظرائف و دقائقچیست؟ إدراک است ، فهم است ، همین
عقلی است که پیغمبر می گوید: « تعمل به علمٍ و عقلٍ» انسان فهمش را بالا ببرد،
إدراکش را بالا ببرد. آقا این مورد حرف اوّل را میزند. می توانیم بگوییم که در
مسیر سلوک اینإدراک و فهم و این علم و تعقّل ، نود ، نود و پنج درصد أثر دارد.
حالا پنجدرصدباقی مانده ذکر و ورد واینهااست.منظور از
مراقبه همین است .مراقبه یعنی آن خلوت نفس
، برای این که فهم انسان در میدان پا بگذارد، یعنی جلوی إدراک باز بشود و بیاید.
در این صورت، البته غیر از کلمات وحی ، کلمات معصومین و آیات قرآن و روایات و بعد
ازهمه ی اینها ، شاید بتوانیم بگوییم که مثنوی مولانا از مؤثرترینکلماتی است که
فهم انسان را بالا می برد . خوب است انسانمثلاً روزی یکی ، دو بیت را بخواند
وتامّل بکند، تفکّر بکند. با انسان خیلی حرف می زند . انسان می بیند که زیر و رو
می شود و فهمش را رو می آورد، إدراکاتش را رو میآورد، نفس را ذلیل می کند. وقتی که
نفس ذلیل و خرد شد، فهم و إدراکنفس می
گیرند و بالا می آیند.دقّت می کنید؟این بسیار مهمّ است.مرحوم علّامه می
فرمودند: مطالعه تاریخ بسیار مهمّ است.چرا؟ چون مطالعه یتاریخ فهم انسان را بالا
می برد، تفکّر انسان را زیاد می کند.حتّی به ماتوصیه می کردند که تاریخٍ همین
معاصرین را؛ شاه ملعون رضا شاه و محمّد رضا شاه را بخوانیم . ویکی دیگر از
کتابهایی که ایشان در کتابهاومکتوباتشان نقل کرده و تمجید می کردند ، کتاب خاطرات
احمد شاه قاجاربود و ایشان بسیار نظر خاصی نسبت به خود مرحوماحمدشاه داشتند و او
را و آن قالب فکری و رفتاری و منش او را تمجید می کردندو می ستودند و به روح او
درود و رحمت می فرستادند . و واقعاً هم وقتی کهانسان می خواند، می بیند که اصلاً
ازمیان سلسله ی این شاهها و افراد ، خداوند
دست او را گرفت و از این اوضاع و احوال نجاتش داد . با اینکه ما برحسبظاهر یک
چیزی می بینیم ، ولی چه می دانیم ؟ همه ی این مسائل برای این بود کهاو را نجات
بدهند.نفس بسیار صاف و صادقی داشت و نسبتبه آنمسئولیّتی که بر عهده او گذاشته شده
بود باغیرت، با حمیّت و با تعصّب بود . مرحوم علّامه رحمة
الله علیه نسبت به مرحوم امیرکبیر هم ، همین نظر را داشت.خوب است که
انسان این کتاب ها را مطالعه بکند و ما مطالعه می کردیم.خودایشان هم توصیه می
کردند و نقل هایی هم داشتند و انصافاً وقتی هم کهمطالعه کردیم ، آن جنبه ی محوریّت
توحید و قوّت و قدرت خدای متعال در این عالمهستی که « لا حول و لا قوة إلّا بالله
العلیّ العظیم » ، « لا مؤثّر فیالوجود إلّا الله » و خلاصه « لمن الملک الیوم لله
الواحد القهاّر » می باشد را دیدیم و کانّه اینمسأله در نفسمان حل می شد و جا می
افتاد که ای بابا ! اینها همه هارت و پورت و داد و بیداد و اینها بود.بدبخت های
بیچاره آمدندو به خودشان گرفتند و یک چهار تا مَن مَن هم گفتند و بعد هم نه
مغلوبحکم خدا بلکه مغلوب أمر خدا و حکمت خدا شدند.خب آقا جان !
وقتی که آخرش اینگونه است، از همان اوّل این دست هایت راروی زانویت بگذار و بگو «
أنا العبد عبدٌ فقیرٌ مسکینٌ مستکین »
تمام شد ! چرا بازی در می آوری؟ چرا خودت را خسته می کنی؟ چرا بالا وپایین می پری؟
آن حرفی را که در آخر می خواهی با هزار تا بدبختی بگویی، خب هماناوّل بگو و خوشی
بکن.
لذا
پیغمبر می فرمود: « یابن مسعود اذا عملت عملا فعمل به علمٍ و عقلٍ وایّاک و أن
تعمل عملاً به غیر تدبّر و علمٍ » مبادا کاری را بدونتدبّر و بدون علم انجام
بدهی.مبادا حرفی را از روی جهلبزنی. و همین طور هر چه که به زبانت آمد بدون تدبّر
و بدون علم بگویی . خداوند متعال می فرماید : « و أنّه جلّ جلاله یقول : ولا تکونوا کالّتی نقضتغزلها من بعد قوة أنکاثا
» زمان جاهلیت زنی به نام راتیه بود اگر اشتباه نکنم ،کنیزهایی
داشت، دخترهایی داشت ( یک مَثل قرآنی است . اینها صبح تا ظهر می نشستند و پنبه ها و پشم ها را می ریسیدند و نخمی کردند
، بعد از ظهر یا شب که می شد ، کارشان این بود که این نخ ها را باز می کردند!
جاهل بودند . خیلی زیباست ، تا ما این حرف را میزنیم ، می گوییم: خب یعنی چه؟ و
میخندیم و می گوییم چه کار احمقانه ای انجام می داده است.لذا به او می گفتند
: « إمراة حمقناء » . او چه زن احمقی بود
که این کار را می کرد.خدا مثال می زند
و می گوید: نخندید، نخندید ! بگذارید تا برایتانبگویم که شماها هم دست کمی از او
ندارید! این مردم اهل دنیا دست کمی از اوندارند!
«و لا تکونوا
کالّتی...» پیغمبر می فرمایند، می گوید: در مورد کاری که میخواهی انجام بدهی فکر
بکن و اگر فکر نکنی مثل او می شوی .یک کاری را
انجام می دهی و تا آخر می روی ، بعد روی دستت می زنی ، حالا دوبارهباید به عقب
برگردی .
بعد خدا می فرماید که: مثل آن زنی که بعد ازاینکه پنبه ها و پشم ها را می
ریسید و سفت می کرد و نخ می کرد وطناب می کرد و محکم می کرد، می نشست اینها را باز
می کرد نباشید « تتخذونایمانکم دخلا بینکم » شما از آنهایی نباشید که به خاطر دنیا، به خاطرمنافع دنیا عهدهایتان را
زیر پا می گذارید؟ مگر شما با من خدا عهدنبستید؟ عهد بستید یا نبستید؟ مگر شما با
پیغمبرتان عهد نبستید؟ مگر شمابا امام زمان عهد نبستید؟ مگر شما بین خودتان عهد
نبستید؟ شما دیشب بهفلانی قول ندادی؟ قرار نگذاشتی؟ چرا به خاطر منافع و مصالح
دنیا عهدتانرا می شکنید « ان تکون امة هی اربی من امة »؟آیا شما به خاطر دیگران، بهخاطر مردم،
به خاطر منافع دنیا، به خاطر این که همه چون اینگونه هستندعهدتان را با من
نشکستید؟ نمی شکنید؟همین الان چقدر از این مردم هستند که می گویند: آقا همه دارند
این کار را می کنند دیگر...آقا می گوییم: حکم خدا این است، حکم پیغمبر این است،
امامصادق علیه السلام این را می گوید، امام کاظم این را می گوید، فاطمۀ زهراسلام
الله علیها این را دارد می گوید. می گوییم خب ببینید مردم الان نمیپسندند، جامعه
نمی پسندد، اجتماع نمی پسندد، مردم اینطوری هستند. یا خودما در معاملاتمان تا یک
جایی ، یک حلوایی نشانمان می دهند، چراغ سبزینشانمان می دهند، می بینیم آنجا چرب
تر است اینجا را رها نمی کنیم؟ قول وقرارهای پایین تر را رها نمی کنیم؟ خدا را زیر
پایمان نمی گذاریم؟ چرا« أن تکون امة هی اربی من امة » نمی گوییم ؟ چون اینها از
آنها بهترند،پس به سمت اینها برویم . خدا می فرماید که: شما با ما عهد بستید. عهد
بستید یعنی آمدید عهدتان رامحکم کردید.خب چرا بازش کردید؟ شما آن را به خاطر دنیا
باز می کنید. چرا قول و قرارهایتان رابه قول امروزی ها کنسل می کنید؟ به
خاطردنیا.همان کار است .
آن وقت یک نکتهای در این آیه قرآن دارد که خیلی لطیف است. شما وقتی پنبهرا،
رشته را، پشم را می ریسید نخ می کنید محکم می شود. وقتی که بازشمیکنید دیگر حتی آن
کیفیت اول را ندارد.دیگر نمی شود بگوییم خب حالاجبران می کنیم ! دیگر آقا جبران
ندارد !
کسی که عهدش را
با خدا شکست دیگرجبران ندارد.کسی که یک قراری را با یک مؤمنی به خاطر دنیا از بین
برد ، بهخاطر این که بعضی ها خونشان رنگین تر است، به خاطر این که حالا
آبرویماننرود، او چنین است، او چنان است.یک باریادم هست
یک جایی می خواستیم برویم، در زمان مرحوم
علامه دعوت بودیم . دمافطار بود، بعضی از منسوبین علامه قرار بود جایی بروند. حالا
آنجا خیلیجای موجّهی نبود، رفیقی بود، حالا اعتنایی بر حسب ظاهر به او نبود.اینها
دنبال آن اشخاص وچند نفر دیگر ازجایی دیگرجلوی در منزل مرحوم علامه آمده بودند. که
آنها یک کمی سرشان به تنشان می ارزید! خلاصه آنشخصی که قرار بود با ما بیاید،
مردّد شد و به هر حال آن طرف را انتخابکرد.خب ما سنّمان کم بود،من نگاه کردم دیدم
آن شخصی که حالا خیلی موجّهنیست، این خیلی دلششکست.جوانی بود، دلش شکست.هم سن وسال
ما بود، آن موقعشاید مثلاً بیست و یک یا بیست یا هجده، بله هجده و اینها بود.حالا
یادمنیست.من اصلاً شاید هم معمّم نشده بودم، بله. آن شخص نه! موجّه بود.
همین
که اینها داشتند اصرار می کردند، التماس می کردند: آقاتورا به خدا منزل ما بیایید
، شما قول دادید.او داشت به زور آن شخص را سوار ماشین میکرد.یک مرتبه من دیدم که
مرحوم علامه با اینکه در منزل بودند، شخصی رافرستادند نزد آن شخص که داخل بیا .این
جوان رفت و آمد، من دیدم رنگشپریده است .گفتند آقا ما می رویم همانجایی که اول ما
را دعوت کردند و با ما آمدند.بعداً شنیدم به
به! مرحوم علامه چه توبیخی کردند.حالا گفت:
«سرّ خدا که عارف سالک به کس نگفت
در حیرتم که باده فروش از کجا شنید»
خب
دیگر، بالاخره این را ولی خدا می گویند.دقّت می کنید؟ این را می گویندولی خدا، این
را می گویند استاد! که آقا جان شما قول دادی، اینها بلند شدند ماه رمضان هم
بود،افطار بود در منزل شما با یک عشقی و با یک محبّتی آمدند. این نرفتن شما به
ملاحظهاین که حالا چرا؟ سبک،سنگین کردیم، گفتیم اگراینجا نرویم به جایی بر
نمیخورد.حالا دوباره فردا می آیند التماسمان می کنند.اما اگر اینجا را نرویمنه،
خیلی چیزها را از دست می دهیم.خیلی جاها را از دست می دهیم، خیلیمنافع را از دست
می دهیم.خب در عالم
توحید،عالم تقوا، انسان به دل نگاه می کند، انسان به عشق نگاه می کند، انسان به
محبّت نگاه می کند.تو با این نرفتنت چه به سر دل آنبیچاره می آوری؟چه چیزی پیش
خودش می گوید؟ بله؟ این چه می گوید؟و از این مطالب بنده نسبت به بعضی از همین
مدّعیان سیروسلوک و اینهاقضایایی دارم که یک دانه از آنها کفایت می کند برای عدم
اهلیّت انسانبرای سیروسلوک و دستگیری و استادی و اینها! یک دانه اش کفایت می کند،
یکدانه اش..آقا وقتی که ما
گاهی می خواهیم راجع به افراد صحبت بکنیم، فکر می کنیم کهعالم و آدم را..نه آقا
جان پیغمبر می فرمایند: دروغگو از امّت مننیست.تمام شد! غیبت کننده از رحمت خدا به
دور است. حالا ما بیاییمبنشینیم مثلاً غیبت بکنیم. کسی که تهمت می زند بوی بهشت را
از فرسنگ هااستشمام نمی کند. بالا و پایین ندارد.من یک بار به
یکی از رفقا می گفتم: آقا من با یک روایت، با همین روایتیکه شما می گویید مال
اخلاق است و اصلاً در سیروسلوک به حساب نمی آورید وخیلی مبتدی به حساب می آید،
همین روایات دروغ و راستی و تهمت و غیبتو..همۀ اینها، با یک دانه از اینها تمام
بساط را به هم می ریزم.اینها ملاک ماست
دیگر! پس چیست؟ اگر اینها نیست، چیست ؟ حرف زدن است؟ دور همنشستن است ؟ به به کردن
است؟ هِرهِر خندیدن است؟ببندیم، تمام شد.اگر اینها نیست،خب چیست؟ قرآن اگر غیراز
اینهاست، پس چیست؟ تمام قرآن براساس عهد است.
«پیر پیمانه کش من که روانش
خوش باشد گو پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان»
می
گوید: پیر من خودش پیمانه کش است.پیر پیمانه کش یعنی آن کسی که ربط باعالم ملکوت
دارد.نفسش از آنجا ارتزاق می کند و دیگران از نفس او دارندارتزاق می کنند.او
پیمانه می زند از عالم ملکوت، از عالم توحید، از عالمولایت، و به تک تک افراد
براساس سعه آنها روزی می دهد، سیراب می کند،اشباع می کند، تأمین می کند، اینها را
سرحال می آورد.می گوید: این می
دانی به من چه گفت؟ گفت: اگر می خواهی به اینجا بهپیمانه کشی برسی و ربط با عالم
توحید پیدا کنی، از صحبت پیمانشکنان پرهیز کن.با او که پیمانش را می شکند، با او
قطع کن..چرا شیطان
،شیطان شد ؟ چون پیمان و عهدش را شکست.شکست دیگر. تمام دعوا سرهمین است.تمام دین
همین است.او عهدش را شکست.عبد کسی است که
بر عهدش استوار است.اهل دنیا و عبد دنیا و اهل گناه اینهابر عهدشان استوار
نیستند.بر عهدی که با خدا دارند نیستند.کسی هم که باخدا عهدش را شکست، با بنده خدا
می شکند.یک شعری هست،
حالا در ذهنم نیست، خیلی شعر قشنگی است،من خیلی دوستدارم.حالا یک وقتی آن را می
خوانم ،که میگوید: تو به کسی که فرض خدا را بهجا نمی آورد، فرض خدا چیست؟ یعنی
همین نماز نمی خواند،روزه نمی گیرد.میگوید: کسی که فرض خدا را به جا نمی آورد، به
او پول ندهی، قرض ندهیها! چرا؟ چون کسی که فرض خدا را به جا نمی آورد قرض تو را هم
به جا نخواهدآورد.کسی که عهدش را با خدا و با مولای خودش می شکند، خب با تو راحت
ترمی شکند.من گاهی در این
جلساتی که با دانشجوها و جوانها داشتیم در بحث ارتباط هااین را می گفتم که: دختری
یا پسری که می آید با تو عهد می بندد،اظهار محبّت و اظهار عشق و اینها می کند، این
به درد زندگی نمی خورد.میگفت: نه حاج آقا چنینوچنان...می گفتم: می دانی چرا؟ چون
این آمد بهخاطر تو عهدش را با خدا یک، و دوم با پدر و مادرش شکست.قبول داری؟
میگوید :چرا ؟ میگویم: آمد با تو رفیق شد،دوست شدوهر جایی
رفتید آیا اینها بااذن پدر و مادر است؟ به پدر و مادرش دروغ نگفت؟می گوید:چرا، به
خاطر من جلوی پدر و مادرش ایستاد، دروغ گفت، پنهانیبود.گفتم: پس بدان کسی که عهد
خودش را با یک قوّت و با یک مرتبهمحکمتر وعزیزتر و بالاتری می شکند، با پایینتر از
آن که راحت تر می شکند.تو الانبرایش یک غریبه ای، بابا و مادرش بودند، گذاشت کنار،
تو را که راحت ترکنار میگذارد! گفت: هان! بله، درسته، راست می گویید . چرا الان
اینقدر عهد و پیمان ها سست است؟ چون با خدا عهدی ندارند.مؤمنچون با خدا عهد دارد
اگر سرش برود، عهدش نمی رود.امام سجّاد
ببینید می فرماید: «اگر شمر با آن خنجری که سر پدرم را بریدصبح بیاید پیش من امانت
بگذارد، شب بیاید بگیرد، به او می دهم.» ببینیدخیلی مهم است، انسان بنشیند فکر
کنداین امام است.
«تا عهد تو در بستم عهد همه
بشکستم بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان ها»
اول
عهد با خدا و بعد عهد با دیگران..خب باز هم مطالب
ما ماند، ان شاء الله اگر توفیقی داشته باشیم در جلسات آتیه به ادامه این مباحث
خواهیم پرداخت.
اللهم
صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم