غلام حضرت سجاد علیه السّلام موقع غذا رفت سینى غذا را از مطبخ براى میهمان ها بیاورد، در راه دستش لرزید و سینى افتاد زمین، خورد به سر پسر على بن الحسین که بچه اى کوچک بود و آن بچه آناً از دنیا رفت.
غلام خیلى متوحّش شد و سر و صدا کرد، على بن الحسین متوجّه شد، از اطاق آمد بیرون و دید که همچنین قضیه اى اتّفاق افتاده است، رو به غلام کرد و گفت:
تو را در راه خدا آزاد کردم، برو!
غلام رفت و حضرت هم آمدند و مهمان ها متوجّه شدند و آمدند و بچّه را برداشتند و غسل دادند و کفن کردند و بردند براى به خاک سپردن.
غلام بعد از چند روز دیگر آمد خدمت حضرت، و گفت: اى آقاى من، اى سید من، اى مولاى من! من کار بدى کردم، جنایتى کردم، مى دانم، معترفم، حالا که شما از من خیلى بدتان آمده و نمى خواهید مرا ببینید و مرا آزاد کردید، اقلًّا مرا به یکى بفروشید تا از قیمت من چیزى عاید شما بشود، چرا من را آزاد کردید؟
حضرت فرمودند:
اى غلام به آن خدایى که مرا خلق کرده است! من تو را آزاد نکردم از نقطه نظر اینکه از این عملى که از روى خطا از تو سر زده، دلم چرکین شده باشد، تو را آزاد کردم براى اینکه مى دانستم تا هنگامى که در این خانه باشى، هر وقت چشمت به من بیفتد، حال ندامت و شرمندگى در تو پیدا مى شود، من خواستم این حال برایت پیدا نشود و لذا براى این جهت آزادت کردم.
منبع: شرح فقراتى از دعاى افتتاح، علامه طهرانی، ص ۲۹