گوهر معرفت - عرفان و اخلاق کاربردی

پایگاه نشرِ علوم و معارف، تحت إشراف حجة الاسلام حاج شیخ محمّد شاهرخ همدانی از شاگردان علامه آیت الله حاج سیّد محمّدحسین حسینی طهرانی ره

پایگاه نشرِ علوم و معارف، تحت إشراف حجة الاسلام حاج شیخ محمّد شاهرخ همدانی از شاگردان علامه آیت الله حاج سیّد محمّدحسین حسینی طهرانی ره


حکایات (این گروه از ثروتمندان در بهشتند)

مرحوم سید نعمت الله جزایری می فرمود که به جهت تحصیل مراتب علم و کمال در اطراف بلاد اسلام گردش کردم. بعد شنیدم که علامه مجلسی در شهر اصفهان طلوع کرده، رفتم به اصفهان که از علوم ایشان اقتباس نمایم.

 

بعد از تشرف و استفاده از برکات انفاس قدسیه ایشان در خدمت ایشان خیلی مقرب شدم مثل عضوی از اهل بیتشان شدم و در این مدت ملاحظه نمودم دیدم زندگی علامه مجلسی، دارای وسعت و تشریفات و تجملاتی است. 

 

(لازم به ذکر است که مرحوم مجلسی رضوان الله تعالی علیه خیلى ثروتمند بود و غالبا ثروتشان را در راه تالیف کتب روایی از جمله کتاب ذی قیمت بحارالانوار خرج کرد، علما را می ‏فرستاد به این طرف و آن طرف از جمله آفریقا و هندوستان تا روایات را جمع کنند، و می توان گفت حاصل خدمات ایشان این شد که واقعا یک گنجینه بزرگى از معارف دینى را در ا ختیار تشیع قرار داد)

 

(خلاصه) این تمایل مرحوم مجلسی به دنیا و اعتنا کردنشان به زخارف دنیا سینه مرا تنگ کرد و در دلم ایراداتی به ایشان داشتم و در مقام تعرض برآمدم ولی خود را قاصر دیدم که بتوانم با ایشان در این خصوص بحث کنم. عرض کردم: مولانا شما غواص دریای علم و من در نزد شما به منزله ذره هستم و اگر سزاوار نمی دانید که من در این موضوع با شما مباحثه بنمایم با شما معاهده می کنم که هر کدام پیش از دیگری از دنیا برویم به خواب دیگری بیاییم تا کشف شود که حق با من است یا با شما.

بعد از چندی مجلسی مریض شده از دنیا رحلت فرمود. مسلمین مصیبت زده شدند. بازارها بسته شد تا هفت روز تمام طبقات مردم مشغول عزاداری شدند. یک هفته رفتم سر قبر ایشان قرآن خواندم و گریه کردم و درباره ایشان دعا کردم تا آن که مرا همانجا خواب برد، در عالم خواب او را دیدم که مرده است، دو انگشت ابهام دستش را گرفتم عرض کردم یا سیدی وعده ای که به من داده بودی وقتش رسیده خبر بده که چگونه مرگ شما را دریافت؟ وقت مردن و بعد از مرگ چه دیدید و حق در امر معهود با من است یا با شما؟ فرمود: چون من مریض شدم تا آنکه مرض به حدی رسید که بشر عاجز از تحملش بود زاری نمودم و به درگاه الهی عرض کردم: خداوندا در قرآن فرموده ای: «لایکلف الله نفسا الا وسعها» من طاقت تحمل این درد را ندارم. مرا به رحمت خود از این مرض به زودی فرجی مرحمت کن، در موقعی که من با خدا مناجات می کردم دیدم شخص جلیلی به بالین من آمد و نزد پاهای من نشست و از احوال من سوال کرد. پس من از درد شکوه کردم بعد، آن شخص کف دستش را گذارد به انگشتان پاهایم و گفت: دردش آرام گرفت؟ گفتم: بلی همانجا دردش آرام گرفت. دستش را بالاتر می کشید و از حال من سوال می کرد، من می گفتم دردم تا آنجا آرام گرفت و راحت شدم تا آنکه دستش به سینه من رسید گویا درد و مرض به کلی از من برطرف شد.

 

 

یک مرتبه دیدم جسد من در گوشه اتاق افتاده و من هم در گوشه ای ایستاده نظر می کردم، دیدم اهل و عیال من دور جسد من افتادند گریه و شیون می کنند من هر چه به آنها می گفتم، من که خوب شدم شما چرا گریه می کنید گوش نمی دادند، تا آنکه جمعیت زیادی آمدند عماری آوردند و نعش مرا میان عماری گذاردند و بردند به غسال خانه و من هم جلوی جنازه می رفتم. بعد از غسل به جنازه من نماز خواندند و جنازه را آوردند به کنار قبر و من متحیر بودم که آیا با جسد چه می خواهند بکنند؟ و با خود فکر می کردم که اگر جسد را داخل قبر کردند من داخل نشوم. چون جسد را داخل قبر کردند من از شدت انسی که به جسد داشتم نتوانستم از آن جا شوم، بی اختیار داخل قبر شدم و روی قبر را پوشانیدند.

 

 

ناگاه منادی ندا کرد ای بنده من یا محمدباقر چه چیز مهیا کرده ای از برای امروز؟ من آنچه اعمال حسنه و صالحه داشتم شماره کردم از من قبول نشد و من مضطرب و متحیر شدم و دیدم راه فرار ندارم. در این حالت وحشت یادم آمد که یک روز من سواره از بازار بزرگ اصفهان می گذشتم دیدم مردم در اطراف یک نفر از مومنین جمع شده اند و او را متهم نموده اند به فساد عقیده و او را می زدند و بد می گفتند. نعل کفش بر سر و صورت او می کوبیدند و مطالبه طلب از او می کردند و من او را می شناختم که از مومنین و صالحین بود و هرچه مهلت می خواست طلبکارها مهلت نمی دادند. قلب من به حال آن مومن سوخت و گفتم تا به کی باید از خلق تقیه کرده و از خداوند بزرگ نترسم و بنده ضعیفش را اعانت نکنم، پس توقف کردم و فریاد زدم وای بر شما ای مردم با من بیایید که هر قدر از این مومن طلب دارید به شما بدهم و آن مرد مومن را بردم میان منزل و خیلی او را احترام نمودم و تمام قرضش را ادا کردم. همین عمل خود را در میان قبر به خداوند عرض کردم، از من قبول فرمود و مرا آمرزید و امر فرمود که در رحمت به جانب بهشت به روی من باز نمودند و قبرم را وسعت دادند و متنعم هستم به انواع نعمت های بهشت و مانوس به زیارت مومنین که به نزد من می آیند و خوشحال هستم به دعا و قرائت و احسان به آنها، بعد فرمود: ای سید شریف اگر این نعمت ها را نداشتم چگونه می توانستم این مردم مومن را یاری کنم؟

 

 

سید فرمود: من از خواب بیدار شدم و دانستم که آنچه مجلسی در حیات خود از مال دنیا جمع کرده عین مصلحت دین و منفعت اسلام و مسلمین بوده است.

(این عالم ربانی در راه بازگشت از مشهد رضوی بیمار شد و در جایدر - منزلگاهی نزدیک پل دختر - در روز 22 شوّال المعظم سنه 1112 هجری قمری دعوت حقّ را لبیک گفت و در همان جا به خاک سپرده شد.)

منبع: منتخب التواریخ: 752- 753

 

ارسال نظر و طرح سوال

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.