گوهر معرفت - عرفان و اخلاق کاربردی

پایگاه نشرِ علوم و معارف، تحت إشراف حجة الاسلام حاج شیخ محمّد شاهرخ همدانی از شاگردان علامه آیت الله حاج سیّد محمّدحسین حسینی طهرانی ره

پایگاه نشرِ علوم و معارف، تحت إشراف حجة الاسلام حاج شیخ محمّد شاهرخ همدانی از شاگردان علامه آیت الله حاج سیّد محمّدحسین حسینی طهرانی ره


حالات پایانی عمر رسول خدا صلی الله علیه و آله

حالات آخر عمر شریف و با برکت رسول خدا صلی الله علیه و آله و وصایای آن حضرت در آن موقعیت خطیر علاوه بر اینکه گویای مظلومیت آن حضرت است، بیانگر و روشنگر  بسیاری از حقایق و اتفاقات پس از آن حضرت است که درنگ بدون تعصب در آن هدایت به صراط مستقیم خواهد بود در مقاله حاضر به این امر مخصوصا از نگاه بزرگان اهل تسنن می پردازیم.

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

حالات پایانی عمر رسول خدا صلی الله علیه و آله

 

 

منبع: کتاب امام شناسی، تالیف حضرت علامه طهرانی ره ج 13

 

 

شیخ کبیر، مفسّر عظیم صاحب «مجمع البیان»: امین الاسلام ابى على فضل بن حسن طَبْرسى- قدّس الله نفسه- در کتاب نفیس و ممتّع خود «اعلام الورى» گوید:

 

 

علىّ بن أبى طالب علیه السلام سر رسول خدا را در دامن خود گذارد. رسول خدا بیهوش شد و فاطمه با تمام وجود خود بدو روى آورده در سیمایش نگاه مى‏کرد و ناله مى‏نمود و مى‏گریست و مى‏گفت‏:

 

 

وَ أبْیَضَ یُسْتَسْقَى الْغَمَامَ بِوَجْهِهِ             ثِمَالُ الْیَتَامَى عِصْمَةٌ لِلأرَامِلِ‏

 

 

 «او سپید روئى است که از برکت سیماى او از ابر، باران طلب مى‏شود. اوست ملاذ و پناه یتیمان، و حافظ و پاسدار بیوه‏گان و ضعیفان.»

 

 

رسول خدا صلى الله علیه و آله چشمان خود را گشود و با آواز ضعیف و آرامى فرمود: یَا بُنَیّةُ! هَذَا قَوْلُ عَمّکِ أبِى طَالِبٍ، لَا تَقُولِیهِ! وَ لَکِنْ قُولِى: وَ مَا مُحَمّدٌ إلّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرّسُلُ أفَإنْ مَاتَ أوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أعْقَابِکُمْ.

 

 

«اى نور چشمم، دخترکم! این سخن‏عمویت ابو طالب است، آن را مگو، ولیکن بگو: و نیست محمّد مگر فرستاده‏اى از جانب خدا که پیش از وى فرستادگانى آمده‏اند و گذشته‏اند، پس اگر بمیرد و یا کشته شود آیا شما به همان جاهلیت و دوران بربریّت پیش خود بازگشت مى‏کنید؟»!

 

 

فاطمه گریه‏ اى طولانى نمود. رسول خدا به او اشاره کرد که جلو بیا. فاطمه نزدیک پیامبر شد و رسول خدا با او در پنهانى رازى گفت که چهره‏اش برافروخته و خوشحال شد.

 

 

و در این حال که دست راست أمیر المؤمنین علیه السلام در زیر حَنَک رسول خدا بود، رسول خدا جان داد و أمیر المؤمنین علیه السلام نفس رسول خدا را که بیرون آمد به سوى چهره خود برده و صورت خود را با آن مسح نمودند. و سپس جسد او را مستقیم و راست نموده و چشمانش را بهم نهادند، و ازارش را بر رویش گستردند و مشغول امر تجهیزات از غسل و کفن او شدند.

 

 

چون از فاطمه علیها السلام پرسیدند: رسول خدا به تو چه گفت که غصّه‏ات زدوده شد و خوشحال شدى؟! فاطمه گفت: پدرم به من خبر داد که: تو اوّلین کسى مى‏باشى از اهل‏بیت من که به من ملحق مى‏شود و بعد از من مدّت زیادى عمر نخواهى کرد تا به من مى‏رسى. این خبر رسول خدا بشارتى بود براى من که مرا خوشحال نمود

 

 

در اینجا معلوم است که رسول خدا نمى‏خواهد فاطمه را از حقیقت و مفاد آن شعر راقى و عالى ابو طالب علیه السلام منع کند. مى‏خواهد بفهماند که روزگار خطیرى در پیش‏دارى و به عقب برگشتگان از اسلام طبق این آیه تو را مى‏کشند و حقّت و حقّ شوهرت را غصب مى‏کنند و همه آنها به بربریّت و جاهلیّت بازمى‏گردند و تو و علىّ بن أبى طالب از شاکرین هستید و ذیل آیه وَسَیَجْزِى اللهُ الشّاکِرِینَ براى شما خواهد بود.

 

 

چگونه متصوّر است رسول خدا دخترش را از شعر یگانه حامى و مُعین و ناصرش در مکّه منع کند در حالى که خودش وقتى که یاد این شعر أبو طالب نمود به قدرى فرحناک شد که از شدّت فرح خندید؟

 

 

استغفار رسول خدا براى مردگان بقیع و اخبار از روى آوردن فتنه ها

 

 

رسول خدا در همین امر بود که مرضى که در آن رحلت کرد به او عارض شد. و چون احساس مرض مرگ نمود دست على را گرفت و به دنبال او جماعتى از مردم بودند و متوجّه به سوى بقیع شد و به همراهانش گفت: من مأمور شده‏ام براى مردگان بقیع استغفار کنم. مردم با پیامبر آمدند تا در میان قبور بقیع رسیدند. پیامبر گفت: السّلامُ عَلَیْکُمْ یَا أهْلَ الْقُبُورِ، لِیَهْنِئْکُمْ مَا أصْبَحْتُمْ فِیهِ مِمّا فِیهِ النّاسُ! أقْبَلَتِ الْفِتَنُ کَقِطَعِ اللّیْلِ الْمُظْلِمِ یَتْبَعُ أوّلَهَا آخِرُهَا.

 

 

«سلام بر شما خفتگان در میان قبرها! گوارا باد براى شما سعادت و نجاتى که با آن از دنیا رفته‏اید و به فساد و فتنه امروز مردم مبتلا نشدید! فتنه‏ها همانند پاره‏هاى سیاه شب ظلمانى روى آورده است که آخرین آنها به دنبال و پیرو أوّلین آنهاست!»

 

 

پس از آن رسول خدا صلى الله علیه و آله براى أهل بقیع استغفار و طلب غفران طولانى نمود و روى به أمیر المؤمنین علیه السلام کرده گفت: جبرائیل در هر سال قرآن را یکبار عرضه مى‏داشت و در امسال دوبار عرضه داشته است و من محملى براى آن نمى‏یابم مگر رسیدن اجل و مردنم را.

 

 

و سپس فرمود: اى على! مرا مخیّر گردانیدند میان خزائن دنیا و جاودان زیستن در دنیا و میان بهشت، و من لقاء پروردگارم و بهشت را اختیار نمودم. چون مرگ من فرارسید، مرا غسل بده و عورت مرا بپوشان، زیرا اگر کسى چشمش بدان افتد کور مى‏شود.

 

 

خطبه دیگر از آن حضرت در آخرین روزهاى عمر خود

 

 

در این حال رسول خدا به منزل مراجعت نمود و سه روز به حالت تب گذراند، و سپس در حالى که سر خود را با دستمالى بسته بود و با دست راست بر أمیر المؤمنین علیه السلام و بر دست چپ بر فضل بن عبّاس تکیه داده بود به سوى مسجد روان شد و بر منبر بالا رفت و بروى آن نشست و گفت:

 

 

مَعَاشِرَ النّاسِ! قَدْ حَانَ مِنّى خُفُوقٌ مِنْ بَیْنِ أظْهُرِکُمْ، فَمَنْ کَانَ لَهُ عِنْدِى عِدَةٌ فَلْیَأتِنِى اعْطِهِ إیّاهَا! وَ مَنْ کَانَ لَهُ عَلَىّ دَیْنٌ فَلْیُخْبِرْنِى بِهِ! مَعَاشِرَ النّاسِ! لَیْسَ بَیْنَ اللهِ وَ بَیْنَ أحَدٍ شَىْ‏ءٌ یُعْطِیهِ بِهِ خَیْراً أوْ یَصْرِفُ عَنْهُ شَرّاً إلّا الْعَمَلُ! أیّهَا النّاسُ! لَا یَدّعِى مُدّعٍ وَ لَا یَتَمَنّى مُتَمَنّ، وَ الّذى بَعَثَنِى بِالْحَقّ نَبِیّا لَا یُنْجِى إلّا عَمَلٌ مَعَ رَحْمَةٍ، وَ لَوْ لَهَوَیْتُ. اللّهُمّ هَلْ بَلّغْتُ؟! [1]

 

 

«اى جماعت مردم نزدیک است که من از میان شما پنهان شوم! به هر کس که وعده‏اى داده‏ام بیاید وعده‏اش را بدهم. و کسى که از من طلبى دارد مرا إعلام نماید! اى جماعت مردم! میان خدا و مردم واسطه و سببى نیست که خداوند بدان علّت خیرى را بدون عنایت کند و یا شرّى را از او برگرداند، مگر عمل. اى جماعت مردم‏ بنابر این هیچ مدّعى نمى‏تواند ادّعا کند و هیچ آرزومندى نمى‏تواند آرزو داشته باشد که وى بدون عمل به جهت دیگرى به بهشت مى‏رود و یا از جهنّم برکنار مى‏شود. قسم به آن خدائى که مرا به حقّ برانگیخته است، چیزى نمى‏تواند نجات دهد مگر عمل انسان توأم با رحمت خداوند. و اگر من هم گناه کنم سقوط مى‏کنم. بار پروردگارا! تو گواه باش که آیا من تبلیغ کردم و آنچه بر عهده داشتم رساندم؟!

 

 

پس از این خطبه، پیغمبرأکرم صلى الله علیه و آله از منبر به زیر آمد و با مردم نماز خفیفى ادا کرد و داخل منزلش شد و در آن وقت، در حجره امّ سلمه بود، و یکروز یا دو روز در آنجا توقّف فرمود. آنگاه عائشه به سوى امّ سَلمه- رضى الله عنها- آمد، و از او درخواست کرد تا رسول خدا را به حجره خود برد و خود مباشرت مرض او کند، و از سایر زنان رسول الله نیز درخواست کرد، همگى إذن دادند، و رسول خدا به حجره‏اى که عائشه در آن سکنى داشت منتقل شد، و چند روز مرضش به طول انجامید و شدّت کرد. بلال هنگام نماز صبح آمد و رسول الله صلى الله علیه و آله در تاب مرض بود، بلال ندا کرد: الصّلَوةَ یَرْحمکُمُ اللهُ. رسول خدا از نداى بلال متوجّه موقع نماز شد و گفت: بعضى از مردم با مردم نماز بخوانند. من الآن به توجّه نفس خویش‏ مشغولم. عائشه گفت: أمرکنید أبو بکر نماز کند، حفصه گفت: أمر کنید عمر نماز کند.

 

 

رسول خدا صلى الله علیه و آله چون دید این دو نفر در حالى که هنوز خودش زنده است این طور حریصند در اینکه آوازه پدر خود را بلند کنند و جلال و عظمتش را بنمایانند، و مفتون و شیفته این نام و نشان هستند، فرمود: أُکْفُفْنَ فَإنّکُنّ صُوَیْحِبَاتُ یُوسُفَ!

 

 

«دست از این شخصیّت طلبى بردارید، شما تحقیقاً مانند زنان فتنه‏گر زمان یوسف مى‏باشید که هر یک در پنهانى براى یوسف پیغام عمل شنیع و مراوده فرستادند!»

 

 

پیامبر خدا صلى الله علیه و آله از ترس آنکه مبادا یکى از آن دو نفر با مردم نماز بخوانند، خود برخاست که به مسجد برود. پیامبر آن دو را امر کرده بود که با اسامه از مدینه خارج گردند، و خبرى از تخلّف آنها نداشت. أمّا چون از عائشه و حفصه آن گفتارشان را شنید، دانست که آنها از امر وى تخلّف نموده‏اند.

 

 

پیامبر صلى الله علیه و آله در رفتن به مسجد مبادرت کرد براى آنکه فتنه را بخواباند و شبهه را زایل نماید. و چون ایستاد از شدّت ضعف قدرت آن را نداشت که بر روى زمین قرار گیرد. دستهاى او را علىّ بن أبى طالب علیه السلام و فضل بن عبّاس گرفتند و او بر آنها تکیه داده و در حالى که از شدّت مرض و ضعف پایهاى مبارکش بر زمین کشیده مى‏شد داخل مسجد شد.

 

 

چون داخل مسجد شد، دید أبو بکر مبادرت به نماز کرده است و در محراب ایستاده است. حضرت با دست خود اشاره فرمود که: عقب برو! ابو بکر عقب رفت، و رسول خدا جاى او ایستاد و تکبیر گفت و همان نمازى را که ابو بکر خوانده بود از اوّل شروع کرد و اعتنائى بر مقدارى از نماز که أبو بکر خوانده بود ننمود.

 

 

چون رسول خدا به منزل بازگشت أبو بکر و عُمر را با جماعتى که در مسجد حضور داشتند نزد خود فراخواند، و سپس فرمود: أ لَمْ آمُرْکُمْ أنْ تُنْفِذُوا جَیْشَ اسَامَةَ؟! «آیا من به شما امر نکردم که لشکر اسامه را روان سازید؟!»

 

 

گفتند: بَلَى یَا رَسُولَ اللهِ «آرى اى رسول خدا!»

 

 

حضرت فرمود: فَلِمَ تَأخّرْتُمْ عَنْ أمْرِى؟! «پس چرا از اجراء امر من تأخیر کردید؟!» أبو بکر گفت: من خارج شدم پس از آن برگشتم تا دیدار و عهدم را با تو تجدید نمایم! عمر گفت: من از مدینه بیرون نرفتم براى آنکه دوست نداشتم أحوال تو را از قافله بپرسم!

 

 

رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: نَفّذُوا جَیْشَ اسَامَةَ! نَفّذُوا جَیْشَ اسَامَةَ! سه بار فرمود: «جیش اسامه را بیرون برید! جیش اسامه را حرکت دهید.» و سپس از ناراحتى و تَعَبى که پیدا کرده بود و از غصّه و أسفى که بر وى عارض شده بود، بیهوش شد . لحظه‏اى بیهوش ماند و مسلمین صدا به گریه بلند کردند و ناله و زارى از زنان و أولاد آن حضرت و زنان مسلمین و جمیع حضّار از مسلمانان بالا گرفت.

 

 

میرخواند که خود سنّى مذهب است در کتاب «روضَةُ الصّفا» آورده است که: امّ سَلَمَة گوید که: رسول الله در حین مرض عِصابه‏اى بر سر مبارک بسته، بر بالاى منبر رفت و نخست جهت شهداى احد آمرزش طلبید، بعد از آن فرمان داد که أبواب بیوت أصحاب را که به طرف مسجد مفتوح بود مسدود گردانند، الّا دَرِ خانه على. و فرمود که: مرا از صحبت او گریز نیست و او را از صحبت من.

 

 

عمر گفت: یا رسول الله! مرا رخصت فرماى تا آن مقدار سوراخى بگذارم که برون آمدن تو را از خانه به مسجد از آن شکاف ببینم!

 

 

حضرت تجویز این معنى نفرمود. یکى از یاران گفت: یا رسول الله! مراد به فتح أبواب چه بود؟! و سبب مسدود ساختن آنها چیست؟!

 

 

پیغمبر فرمود که: نه گشادن به فرمان من بود و نه بستن.

 

 

 (تا آنکه گوید:) علماء سیَر روایت کرده‏اند که: در زمانى که مرض رسول الله اشتداد یافت و أصحاب در حجره همایون او مجتمع بودند فرمود که: دوات و صحیفه را بیاورید تا از جهت شما چیزى بنویسم که بعد از من هرگز گمراه نشوید. ایشان اختلاف کردند. بعضى گفتند که آنچه فرموده بدان عمل باید کرد، و برخى گفتند که: آیا این سخنان مثل آن سخنانى است که در شدّت مرض گویند، یا از سر جدّ مى‏گوید؟ عمر گفت: درد و ألَم بر رسول الله مستولى شده و قرآن در میان ماست که ما را پسندیده است. و جمعى با عمر در این باب اتفاق کردند و زمره‏اى بر مخالفت اصرار نمودند و گفتند: آنچه فرمود حاضر باید کرد؛ و مهمّ به خصومت و نزاع انجامیده، در مجلس همایون اصوات مرتفع شده و اختلاف از حد اعتدل تجاوز نمود.

 

 

پس حضرت مقدس نبوى صلّى الله علیه و آله فرمود که: برخیزید از پیش من که لایق نیست منازعت در حضور هیچ پیغمبرى! و معذلک گفت: سه وصیّت مى‏کنم شما را: یکى آنکه مشرکان را از جزیره عرب إخراج کنید! دیگر آنکه وفود عرب که نزد شما آیند، ایشان را جوایز و صِلات بدهید چنانچه من به آن جماعت مى‏دادم.

 

 

سلیمان این حکایت را از سعید بن جبیر روایت کرده و مى‏گوید: نمى‏دانم که وصیّت سیّم را سعید بن جبیر مصلحت گفتن ندید، یا آنکه گفت و عَناکِب نسیان در خاطر من تنید؟

 

 

ابن‏عبّاس گوید: مصیبت عظیم آن بود که بعضى از أصحاب نگذاشتند که رسول الله وصیّت نامه نویسد تا آنکه گوید:)

 

 

أمیر المؤمنین على علیه السلام گوید که: پیغمبر در مرض موت وصیّت فرمود و چون از آن امر فارغ گشت سوره اذَا جَاءَ نَصْرُ الله نازل شد. گفتم: یَا رَسُولَ اللهِ! این وصیّت به وصیّت وداع کنندگان مى‏نماید!

 

 

فرمود: آرى اى على! دل من از این عالم به تنگ آمده. آنگاه تکیه کرده، لحظه‏اى‏ چشم بر هم نهاد و چون بیدار شد گفت: اى جبرئیل! مرا دریاب و به وعده‏اى که نموده‏اى وفا نماى! بعد از آن مرا پیش خود طلبید و سر مبارک برکنار من نهاد و رنگ رخسار همایونش متغیّر گشت، و جَبین مُبینش غرق عرق شد

 

 

حزن و اندوه فاطمه علیها السلام در رحلت پدر

 

 

فاطمه که این حالت مشاهده کرد از بى‏طاقتى برجست، و دست حسن و حسین گرفته افغان برآورد که: یَا أبَتَاهْ بعد از این برحال دختر تو فاطمه نظرِ مرحمت که اندازد؟! و به تیمار فرزندان تو حسن و حسین که پردازد؟! و به صیانت طبقات امم که از أطراف آفاق بیایند که اهتمام نماید؟! یَا أبَتَاهْ جان من فداى تو باد! واى بر گوش من که گفتار شیرین تو را نشنود و چشم من رخسار رنگین تو را نبیند!

 

 

حضرت مقدس نبوى صلّى الله علیه و آله چون نوحه و زارى فاطمه را شنید، دیده‏ها بگشاد و او را نزد خود آواز داد، دست مبارک برسینه فرزند ارجمند خود نهاده فرمود: بار خدایا، فاطمه را صبرى کرامت فرماى! بعد از آن فرمود: اى فاطمه بشارت باد تو را که پیش از همه به من خواهى پیوست!

 

 

على علیه السلام گوید: گفتم که: فاطمه خاموش باش و نمک بر جراحت رسول الله مپاش! آن سرور فرمود که: بگذار آب چشم خود بر پدر خویش بریزد! بعد از آن دیده‏هاى خسته بر هم نهاد. فاطمه با حسن و حسین گفت: برخیزید و پیش پدر مهربان خویش آئید! شاید که شما را نصیحتى کند که موجب آرام دل شما شود. و دو قرّة العین به قول مادر نزد رسول الله آمدند، حسن گفت: اى پدر مصابرت بر مفارقت تو چگونه توان نمود؟! و راز خاطر پریشان پیش که توان گشود؟! و بعد از تو به مراسم مهربانى من و برادر و پدرم که پردازد؟! ...

 

 

علىّ بن أبى طالب گوید که: من از بى‏طاقتى گریان شدم ...

 

 

رسول خدا به عائشه فرمود که: اى عائشه بر شما باد که کنج خانه‏هاى خویش بنشینید، و دست در عروة الوثقى صبر و ستر و صیانت زنید چنانچه حق تعالى مى‏فرماید: وَ قَرْنَ فِى بُیُوتِکُنّ «و در خانه‏هاى خود مستقر باشید!»

 

 

این سخن گفته، چنان گریست که از آب دیده آن حضرت آتش مصیبت در کانون همگان اشتعال یافت. امّ سَلِمَه گفت: چون مجموع جرایم تو مغفور است، سبب این گریه از چیست؟!

 

 

فرمود: إنّمَا بَکَیْتُ رَحْمَةً لِامّتِى یعنى گریه من جز براى امّت نیست، بعد از آن فاطمه را بشارت داد. فاطمه پرسید که: در روز فَزَع أکْبَر تو را کجا یابم؟! آن حضرت جواب داد که: بر در جنّت در زیر لواء الْحَمْد مرا دریابى، در آن زمان که من از رحمت رحمن به استغفار جرایم امّتان مشغول باشم‏

 

 

عِزرائیل به صورت أعرابى به در حجره همایون رسول الله بایستاد و گفت: السّلامُ عَلَیْکَ یا أهْلَ بَیْتِ النّبُوّةِ و مَوْضِعَ الرّسَالَةِ! رخصت مى‏فرمائید که درآئیم که رحمت خدا بر شما باد؟!

 

 

در آن حین فاطمه زهراء بر بالین آن حضرت نشسته، جواب داد که: رسول الله به حال خود مشغول است و اکنون ملاقات با او میسّر نیست.

 

 

بار دیگر مَلَک الموت رخصت طلبیده جواب أوّل شنید. در بار سیّم آواز خویش چنان بلند برداشت و رخصت طلبید که هر که در منزل مقدّس بود از هیبت آن بر خویش بلرزید.

 

 

در آن أثناء حضرت رسالت صلّى الله علیه و آله که بیهوش شده بود، به حال خود باز آمده، چشمهاى مبارک باز کرده استفسار نمود که: چه مى‏شود؟! صورت واقعه معروض داشتند. فرمود که: اى فاطمه! دانستى که با که سخن مى‏کردى؟! جواب داد که: اللهُ وَ رَسُولُهُ أعْلَمُ.

 

 

فرمود که: این مَلَک الموت است هادِمُ اللّذّات است و قاطع آرزوها و متمنّیات است، مفرّق جماعات، بیوه کننده زنان و یتیم سازنده فرزندان.

 

 

فاطمه که این حدیث استماع نمود گفت: یَا مَدِینَتَاهْ! خَرِبَتِ المَدِینَةُ «اى واى بر شهر مدینه؛ شهر مدینه خراب شد.»

 

 

آنگاه رسول خدا دست فاطمه را گرفته بر سینه مبارک خویش ضمّ نمود، و زمانى ممتدّ چشمهاى خود نگشود چنانچه حاضران تصوّر کردند که مرغ روحش بر فراز کنگره عرش پرواز نموده. فاطمه سر در پیش گوش آن سرور برده گفت: یَا أبْتَاهْ! هیچ جوابى نشنید. گفت: جان من فداى تو باد! به حال من نظر کن و یک سخن با من بگوى!

 

 

حضرت مقدّس نبوى چشمها باز کرده فرمود: اى دختر من! گریه را موقوف دار که حَمَله عرش بر بُکاء تو مى‏گریند و به دست خود قطرات عبرات از رخسار آن فرزند ارجمند پاک کرد و در تسکین خاطر فاطمه زهراء کوشیده او را بشارتها داد و گفت: بار خدایا وى را در فرقت من صبر کرامت فرماى! و با وى گفت: چون روح مرا قبض کنند بگوى: إنّا لِلّهِ و إنّا إلْیهِ راجِعُونَ اى فاطمه هر مصیبتى که به کسى رسد در برابر آن عوضى خواهد یافت.

 

 

فاطمه گفت: یا رسول الله! کدام کس و کدام چیز تو را عوض تواند بود؟! بعد از آن، حضرت باز دیده‏هاى مبارک بر هم نهاده، فاطمه گفت: وَاکَرْبَاهْ! رسول الله فرمود که: هیچ کَرْب و غم بعد از این بر پدر تو نخواهد بود. یعنى اندوه و پریشانى که بر افراد انسان روى مى‏نماید به واسطه تعلّقات جسمانى است و اکنون قطع علایق بشریّت دست داد، نداى ارْجِعِى إلَى رَبّکِ رَاضِیَةً مرضیّةً به گوش جان رسید. جان نازنین به جوار رحمت ربّ العالمین خواهد شتافت. همه رَوْح و ریحان و جنّت و نعیم مشاهده گشت، هیچ حسرت و اندوه و ألَمْ

 

 

منع عمر از آوردن قلم و دوات و نسبت یاوه گویى به پیامبر

 

 

در این حال رسول خدا صلى الله علیه و آله به هوش آمد و نگاهى به آنها نمود و گفت: ائْتُونِى بِدَواةٍ وَ کَتِفٍ لِأکْتُبَ لَکُمْ کِتَاباً لَا تَضِلّوا بَعْدَهُ أبَداً! «دوات و کتف براى من بیاورید تا من براى شما نوشته‏اى بنویسم که در أثر آن ابداً گمراه نشوید!»

 

 

در این حال نیز پیامبر بیهوش شد. بعضى از حاضران برخاستند تا دوات و کتفى بیاورند. عُمَر گفت: ارْجِعْ فَإنّهُ یَهْجُر «برگرد! او هذیان مى‏گوید.» آن مرد برگشت و حاضران در مجلس از کوتاهى کردن در احضار دوات و کتف پشیمان بودند و در میان خود زبان به ملامت یکدیگر گشوده مى‏گفتند: إنّا لِلّهِ وَ إنّا إلَیْهِ راجِعُونَ. ما از مخالفت أمر رسول خدا ترسناکیم.

 

 

چون رسول خدا به هوش آمد، بعضى گفتند: اینک براى تو دوات و کتف بیاوریم اى رسول خدا؟!

 

 

فرمود: أبَعْدَ الّذِى قُلْتُمْ؟! لَا، وَ لَکِنّى اوصیکُمْ بِأهْلِ بَیْتِى خَیْراً. «آیا پس از آنچه گفتید؟! نه، ولیکن من به شما سفارش مى‏کنم که با أهل بیت من به خوبى عمل کنید!» پیامبر روى خود را از آن مردم برگردانید. آنها برخاستند و عبّاس و فضل بن عبّاس و علىّ بن أبى طالب علیه السلام و أهل بیت او فقط باقى ماندند.

 

 

عبّاس گفت: اگر امر إمارت پس از تو در ما مستقر مى‏شود ما را بدان بشارت بده و اگر مى‏دانى که ما محکوم إمارتهاى غیر خواهیم شد، سفارش ما را به آنها بنما! رسول خدا فرمود: أنْتُمُ الْمُسْتَضْعَفُونَ مِنْ بَعْدِى! «شما بعد از من مورد تعدّى و ستم قرار خواهید گرفت.» و دیگر رسول خدا سکوت کرد  جماعت حاضر برخاستند و از حیات رسول الله مأیوس شده و در حال گریه بیرون رفتند

 

 

میرخواند مطلب را دنبال مى‏کند تا مى‏رسد به اینجا که: چون رسول خدا را دفن کردند و جمله یاران از سر خاک برگشتند نخست به در خانه فاطمه زهرا علیها السلام آمده، شرائط تعزیت بجاى آوردند.

 

 

قرّة العین رسول الله از ایشان پرسید که: پیغمبر را دفن کردید؟! جواب دادند که: آرى! فرمود که: چون از دل خود رخصت یافتید که خاک بر آن حضرت پاشیدید؟! آخر او نَبِىّ الرّحْمَة بود! گفتند: اى دختر رسول خداى! خاطر ما نیز از این صورت ملول و محزون است، اما نسبت به حکم بارى سبحانه و تعالى جز انقیاد أمر تصوّر نمى‏گردد.

 

 

و در «مَقْصَد أقْصَى» مذکور است که: فاطمه هر ساعت در روى حسن و حسین نگاه مى‏کرد و بر یتیمى خود و نامرادى فرزندان خویش ناله و آه مى‏کرد، به طورى که آتش از دل خویش مى‏انگیخت و خون دل از دیده مردم مى‏ریخت، همه أحباب و أصحاب به موافقت ایشان مى‏گریستند و در مخاطبه خواجه کاینات و خلاصه موجودات این أبیات مى‏خواندند

 

 

اى خواجه! زین شکسته دلان تا چه دیده‏اى                     کز ما رمیده جاى دگر آرمیده‏اى؟

 

 

نشناختیم قدر تو اى سایه خداى                                   زان روى سایه از سر ما درکشیده‏اى‏

 

 

این تنگناى فرش چو در خور تو نبود                          مسکن فراز عرش مُعَلّا گزیده‏اى‏

 

 

بى بدرقه به کوى وصالش گذشته‏اى                            بى‏واسطه به حضرت خاصش رسیده‏اى‏

 

 

تو مرغ آشیانه قدسى! غریب نیست                             گر باز ازین قفس سوى گلشن پریده‏اى‏

 

 

ما را شمامه‏اى بفرست اى گل امید                              زان شمّه کز ریاض حقایق شنیده‏اى‏

 

 

در کام جان تشنه‏دلان جرعه‏اى بریز                           زان خمرِ بى‏خمار که از حقّ چشیده‏اى

 

 

اللهم صل علی محمد و آل محمد

 

 

 

 

 

 

ارسال نظر و طرح سوال

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.