ششم ربیع الاول سالروز رحلت عارف بی بدیل حضرت آیت الله العظمی آقا حاج سید علی قاضی اعلی الله مقامه الشریف است، بدین سبب نامه فرزند ایشان به یکی از بزرگان که حاوی حالات پایانی حیات با برکت والد معظمشان هست را به نقل از مرحوم علامه طهرانی رحمة الله علیه تقدیم می کنیم
بسم الله الرحمن الرحیم
حالات پایانی حیات مرحوم قاضی رحمة الله علیه از زبان فرزندشان
منبع: مکتوبات خطی مرحوم علامه طهرانی جنگ 22 صفحه 14 و 15 و 16
نامه جناب مستطاب آقاى حاج سید محمد حسن قاضى آقا زاده مرحوم عارف وحید عصر: آیة الله حاج میرزا علىّ قاضى تبریزى تغمّده الله بحبوحة جنّاته پس از رحلت مرحوم قاضى- که در 6 ربیع الاول 1366 هجریّه قمریّه در نجف اشرف بوده است- به حجة الاسلام و المسلمین آقا حاج میرزا على أکبر مرندى در مرند. و در این نامه شرح احوال آن بزرگمرد عرفان و توحید در آخرین روز و شب رحلت بازگو گردیده است.
این نامه را جناب آقاى حسینى که حامل آن بوده است با یک صفحه نامه به حضور حجة الاسلام مرندى که از شاگردان مرحوم قاضى بوده است ارسال داشته وما در اینجا عین عبارات آن نامه را مىآوریم:
بسم الله الرحمن الرحیم
النّجف الأشرف
20/ 10/ 66
پس ار أداء مراسیم یگانگى و صمیمیّت ... محترماً معروض میدارد..... والد مرحوم سال گذشته یعنى 1365 هجرى قمرى در حدود ماه رجب گاهى که در کوفه تشریف داشتند بنده را طلبیده امر فرمودند که حرکت کنم به ایران نظر به اینکه استخاره دستور داده و ناخوشى بنده هم مخوف بود ... در آن فرصت بنده موقع را از دست نداده و از ایشان سؤال کردم بعبارتى که الحال در نظرم نیست که آیا ممکن است چیزى از سرنوشت خود در آتیه بما خبر بدهند ...
لابدّ سرکار هم مقصود بنده را از این کلمه دانستید که چیست ...
ایشان در جواب بدون تأمّل فرمودند ... ربیع ... ربیع موعد ما است ...
بنده از شنیدن این کلمه خیلى مضطرب و چنان لرزه در أندامم افتاد که نتوانستم هیچ گونه توضیحى درباره ربیع که او ربیع فصلى است یا ربیع شهرى ... بکنم ...
فقط فهمیدم که موعدى هست و لابدّ باید هم باشد و او هم ربیع است شاید هم از جمله محتملات بنده این بود که شاید آن موعد معهود ربیع است نه بعنوان ظرفیّت بلکه بعنوان صفتیّت ...
مع القصّه. هر گونه لفظى از این قبیل لرزه در أندام بنده ایجاد مىنمود ... و با کمال التفات شبها و روزها را مى شمردم؛ و ربیع را بر هر یک از آنها منطبق مىنمودم ...
راستى میدانید چطور و به چه زودى و به نحوى که هیچ انسان کمترین حسّى هم در او رخ ندهد شبهاى دراز این عمر عزیز میگذرد روزها مثل لمح البصرى در گذر و انقضاء است مگر اینکه انسان به سرّ این غفلت و به حاقّ این سرگیجى پى ببرد.
حاشا ... نمیدانم بر واقعه سابق الذّکر چه گذشت و چه قدر گذشت ظاهراً پنج ماه یا شش ماه یا بیشتر درست نمیدانم حسابش در دست نیست حضرت قبله، گاهى ناخوش شدند و ناخوشیشان سخت شد و بنده هم به این جهت به ایران نرفتم اکتفا به بغداد و در همانجا معالجه نمودم .....
حضرت آقا در اثر بعض قضایا ...... و به أمر استخاره از منزل آسید جواد که لابدّ در نظر دارید که در خیابان أوّل شهر نو است به منزل بنده که در خیابان چهارم شهر مزبور است منتقل شدند و چنانکه میدانید این منزل بیش از یک غرفه چیزى ندارد ... حضرت آقا با شش نفر از همشیرههاى بنده مع والده و اخوى آسیّد کاظم همگى در آن اطاق میخوابیدند ....
بنده مأمور شدم که شبها در منزل نباشم نظر بضیق مکان ... ربیع هم داخل شد.
آقا هم در أشدّ أدوار ناخوشى ... ساعات صَحْو ایشان در أیّام أخیره منحصر به لحظاتى بود که در استماع از خواندجات آشیخ عبّاس قوچانى یا به نماز خواندن نشستنى یا به صرف قدر خیلى کم از خوراک چاشت یا شام صرف میشد، أمّا بقیّه اوقات در حالات غیر اعتیادت و در خواب ... متواصل ...
تمام أفراد خانواده گرد ایشان جمع بودند و هیچ کس جرأت کلام و حساب نداشت ... گاهى که در أواسط شبها بیدار میشدند به خواندن قرآن با صوت بلند یا به خواندن مثنوى چنانکه معهودتان هست مشغول میشدند ...
شاید بین الطّلوعین روز پنجم ماه ربیع الأوّل بود که بنده از مدرسه، قاصد خانه شدم على العادة نان و پنیر گرفته بودم در راه دیدم هوا رنگهاى جدیدى بخود میگیرد ألوان ناملائمى در او پیدا میشود گویى که مقدّمه عَجَّه است از آن عجّهها که در خاطر دارید ...
هر طور بود خود را به خانه رساندم ... آسمان تیرهگون شده بود ... دلهاى همه أفراد عائله در طپش افتاده بود ... شاید حسّ میکردند که این عجّه بطور مخصوصى است که تأثیرش در چشم و گوش و دهان انسان کما اینکه عادةً عجّهاى نجف است که مبالغى خیلى زیاد خاک وارد شهر میکند تا مگر هر فردى حظّ خود را به نوبت از او بگیرد ... بلى تأثیرش در دلست ...
به اطاق مرحوم وارد شدم از احوال ایشان جویا شدم گفتند ایشان خلاف العادة نشستهاند در أثر باد و تندى هوا صداى درها بلند شد سؤال کردند که چیست عرض کرده شد که باد است عَجّه بلند شده ...
بمحض اینکه این کلمه بگوش ایشان رسید از حالى بحال دیگر شدند بنده را صدا کرده که جاى ایشانرا راحت کرده و رختخواب ایشان را رو بقبله انداخته و خود ایشان مشغول به قرآن خواندن [شدند] ... مدّتى گذشت صدا کردند بچه ها بیایند و درها را محکم ببندند و از براى درها بر خلاف عادت پرده بسازند آنهم پردهاى ضخیم ...
یکى از بچهها على العاده چراغ روشن نمودند ایشان بتندى فرمودند که اطاق پر از نور است شماها کورید زمینها را ... به احترام لگد بزنید همه بروید بیرون کسى در اطاق باقى نماند ... بلى بلى باشد تاریک ... همه لرزان و ترسان از اطاق بیرون و درها را بسته ... و پشت درها گوش میدادند کمى صدا بگوش این و آن میرسید ولى کسى جرأت ندارد که بگوید چه خبر است و چرا آقا درها را بسته ... آقا گفته که هر وقت گفتم درها را باز کنید ...
همه افراد فامیل گرد آمدند و هیچ کس نمیداند که به چه داعى امروز بر خلاف عادت در را آقا بسته ... هر روز مى آمدند و مدّتى ساکت نشسته آنگاه میرفتند همین قضیّه باعث اطمینان میشد ... أمّا امروز خیر، طورى دیگر است ... این قضیّه یعنى بستن درهاى اطاق و عجّه بعد از طلوع آفتاب به یک ساعت بود ... شاید عجّه تا ظهر بیش نماند هر چند آفتاب طلوع نکرد و هوا تیرهگون بود ... ولى بادهاى تند ایستاد و هوا ساکن شد ...
ولى آقا تا حدود ساعت یازده عصر ... در را بروى خود بسته بودند و هر ساعت یکى از دخترها یا پسرها یا رفقا حمله میکرد که در را باز کند ولى والده امتناع میکردند نظر باینکه ایشان مأمور بودند که درها را بسته باز نکنند.
... نماز مغرب میخواندیم که صداى کف آقا بلند شد همگى باطاق حملهور شدیم ... لابدّ میدانید که چند نفر هستیم ... در حدود سى یا چهل نفر زن و بچه و بزرگ ...
عجب آقا خیلى خوب هستند و خلاف المعتاد هم نشستهاند «چه اینکه در أیّام أخیر نمیتوانستند به تنهائى بخوابند یا بنشینند إلّا با معونه دیگرى ...»
مرحوم با ملاطفت زیادى یک یک افراد فامیل را مرخّص کردند و همگى بحالى خوش و خوشوقتى تمام که آقا حالشان خیلى خوب است همگى بمنزلهاى خود رجوع نمودند.
... مراجعت متعلّقین فامیل در حدود یک و نیم بعد از غروب بود ...
بنده در اطاق نزد مرحوم شام خوردم ... بایشان که قرآن میخواندند بصورت معهود خود ... عرض کردم که شام حاضر است ایشان فرمودند که میل ندارم یا اینکه أصلًا نمیخورم ....
مسبوق هستید که هر گونه أمرى از ایشان در منزل مُطاع و مَسموع بود ... به بنده فرمودند که برو همانجا که هر شب میرفتم بنده از اطاق بیرون شدم مشغول بعضى کارها شاید نیم ساعت طول نکشید که آمدند و خبر دادند که آقا شما را میخواهد ... بنده بصورت خیلى معتاد رفتم نزد ایشان ...
خیلى بشگفت در آمدم که در آقا چیز دیگرى مشاهده نمودم ... دیدم آقا ... همان طورى که قبل از نیم ساعت قرآن میخواندند ... الحال هم میخوانند ولى چشمها بسته و سر بزیر انداخته ... آقا کارى دارید؟ فرمایشى هست؟ بلى میخوابم رو به قبله!
بلى بخوابید ... به معونت همشیرهها (چه اینکه ایشان در مرض أخیر خیلى بَدین شده بودند ... چه اینکه مرضشان مرض آب بود)
آقا را نشاندیم .. بعداً جاى ایشان را درست کردیم ... ثانیاً ایشان را خوابانیده بعداً ایشان به بنده اشاره کردند که برو بخواب ... بنده از خانه بیرون آمده چند قدم هم در کوچه راه رفتم ... صداى بچه آمد که بیا آقا تو را میخواهد ... بازگشتم ...
آقا! محمّد است آمد ...!
مرا بغل بگیر بنشان خیلى به آرامى و آهستگى بدن مرا أذیّت نده تمام أعضاى من درد میکند .... آقا أعضاى شما چرا درد میکند؟
خدا میخواهد، من که نمىدانم ... آنوقت بنده با کمال تأنّى آقا را در بغل خود یعنى سرشان را بر دوش خود نهاده و کمرشان را روى پاهایم [زانو] و دست خود را یعنى راست خود را پشت سر ایشان و هر دو مقابل قبله نشسته ایشان سوره ... اذا زُلزلت الارضُ زِلزالها را خواندند ... پس از آن بعضى از سورهاى کوچک مثل توحید و نَصْر و حَمْد این سه را خوب در نظر دارم باقى را نظر باینکه تدریجاً صداى ایشان آهسته میشد بنظر نیاوردم.
آنگاه شنیدم که شهادتین میگویند بصداى خیلى آهسته ولى خوب سر خود را یا دهان خود را نزدیک گوش بنده آورده ... و .....
بنده عرض کردم آقا خیلى هراسانم و مضطربم گفتند (با خیلى زحمت) نه، هراسان مباش برو به خواب ...
گفتم: اگر راحتید همین طور باشید. فرمودند: نه! میخوابم رو بقبله ....
در این اثناء آسیّد کاظم اخوى آمدند ... به معونت ایشان آقا را خوابانیدیم ... آنوقت به بنده تأکید کردند که برو بخواب ... و به کاظم أمر کردند در خانه را ببند .... ولى دیگر زبان نبود ... زبان بسته شد همهاش اشاره بندى بود ....
.... اخوى آسیّد کاظم میگوید: که پس از یک دو ساعت آقا شروع به خواندن قرآن نمودند .... بعد از آن از حدود ساعت سه و نیم تا نزدیک اذان نظر باینکه نزدیک مرحوم دراز کشیده بودم چندین بار آقا باشاره فهماندند مرا که مرا بنشان!
بنده به معونت والده نشاندم ... فضولةً یکمرتبه سؤال کردم که آقا خیلى هراسانید ... میخوابید مىنشینید ... قرآن زیاد قرائت مىنمائید؟؟!
آقا چهره خندانى بخود گرفته با لبخندى خیلى شیرین فرمودند ... این میخواهد بیرون برود ... و اشاره بسینه خود کردند ...
کاظم میگوید: من این حرف را خیلى به آهسته و بىاهمیّت تلقّى کردم ...
والده و همشیره بزرگ خسته شده در گوشهاى از اطاق ...
همینطور که نزدیک آقا بودم و به مَلامِح صورت ایشان نظر میکردم که شاید اشاره بکارى بکنند ... چیزى به أذان نمانده بود ... حال ایشان مثل أوّل شب و همه روز معتاد بود .... سوى اینکه به فصاحت تمام قرآن نمىخواندند بلکه مثل نیم خواب آلوده ....
آب طلبیدند ... نیم استکان آشامیدند. آنگاه نگاه کردم دیدم که صورت ایشان خیلى درخشان و نورانى شده بطوریکه همشیره و والده را صدا کردم ... آنها هم آمدند؛ هر سه در اضطراب افتادیم ..... صداى آقا ..... آقا که سؤال از علّت و سبب این روشنائى بنمایند ....
خون در بدنشان از جریان افتاد و لرزه به اندام ...
آقا جواب نمیدهند شاید خواب باشند ... امشب خیلى برایشان سخت گذشته است یکى گفت: نزدیک برویم ...... نه ناراحت میشوند ....... نه ببینیم ........ چطورند ... طور غریبى است ..... نور عجیبى است ..... به ... آقا نفس ندارند .... بنده هم قدرى پاهاى ایشان را دراز کردم ... دهانشان را نگاه کردم دیدم بسته ... چشمهایشان دیدم بخوبى بسته ... دستها بجاى خود بخوبى نهاده شده. ....
صدائیست که از ته دل با هزار درد و حسرت و افسوس از دودمان این بیچاره فلک زده مفلوک بفلک میرسد ... چنان از وضع زندگى خود ناراضى و بر سرنوشت خود گریان و نالان هستم که خداوند متعال داناست و بس ...
همانطور که فرمودهاند خدا از مصالح بندگان خود با خبرتر و داناترست ... بلکه اوست که بر مصالح و مفاسد داناست و بس ... أمّا بنده بیچاره تا بتواند این معنى را به نفس خود ارتزاق نماید ... سالها باید.
... بالجمله اینکه از تمام رفقا دلگیرم ... خاصّه از سرکار و رفقاى سرکار در تبریز ... و در سیستان ... که این همه مدّت میگذرد ... بنده را لایق ... دو کلمه کاغذ نمىبینید ....
از ایزد متعال دوام سعادت تمام مسلمانها را از خدا خواستارم.